به گزارش جهان به نقل از رسا، سلمان در خانواده ای زرتشتی متولد، رشد و نمو یافت و در دوران جوانی، زمانیکه دید دین مسیحیت کامل تر و وحدانی تر از دین نیاکانش است، مسیحی شد و از استادان خویش دریافت که پیامبر آخرالزمان در یثرب حکومت خواهد کرد؛ سلمان به آن منطقه رفت و حدود ۱۰۰ سال را در یثرب برای یهودیان کار کرد و زمانی که فهمید پیامبر در یثرب است، به او پیوسته و از جان و دل ایمان آورد.عجیب است که سلمان در هر کدام از این ادیان که داخل میشود، بهترین و کامل ترین نوع آن را در می یابد و به آن عمل می کند. قلب پاک، نیت خالص و ذهن تحلیل گر سلمان سبب شد پیامبر گرامی اسلام(ص) در کلامی بی سابقه، حدیث معروف را در مورد سلمان بیان کنند: «سلمان از ما اهل بیت است».در بررسی زندگی سلمان فارسی نکات آموزنده بسیاری نهفته است که اجمالا به آنها می پردازیم.از تولد تا نوجوانینام: روزبه، ماهبه ابن خوشبودانکنیه ابوعبدلله، ابوالحسن و ابواسحاقمکان تولد: در رابطه با تولد سلمان اختلاف نظر وجود دارد؛ برخی مورخان او را اهل اصفهان و عدهای اهل فارس میدانند. سلمان خود چنین می گوید: در رامهرمز از مادر زاده شدم و پدرم اهل اصفهان است.(۱)سال تولد: بین سال های ۲۱۶ یا ۳۱۶ قبل از هجرت.روزبه اگر هم در اصفهان زاده شده باشد قطعا در رامهرمز خوزستان بالیده شده است؛ زیرا نسب وی به نسبت «فارسی» از آن روست که: اولا فارسی به مفهوم ایرانی بودن است و ثانیا رامهرمز قدیم ولایتی از ایالت فارس، استان فارس امروزی بوده است.پدر سلمان بدخشان کاهن، روحانی زرتشتی و دهقان ثروتمندی بوده و کار همیشگی اش هیزم نهادن بر شعله آتش بود. اما فرزندش روزبه که در محیطی کاملا زرتشتی بزرگ شده بود، هرگز در برابر آتش سر فرود نیاورد و به خدای یکتا اعتقاد داشت. روزبه در دوران کودکی مادرش را از دست داد و عمه اش سرپرستی او را بر عهده گرفت.چگونگی مسیحی و بعد، مسلمان شدن سلماناشخاصی از امام هفتم سؤال کردند که ما را به چگونگی مسلمان شدن سلمان خبر بده! حضرت فرمود: پدرم مرا خبر داد که روزی علی(ع) سلمان و ابوذر و گروهی از قریشیان کنار قبر رسول خدا جمع بودند، علی(ع) به سلمان فرمود: ما را به کیفیت و منشأ اسلام خود خبر بده.سلمان عرض کرد: ای علی! اگر غیر تو این سؤال را از من می کرد، جوابش را نمی دادم؛ ولی چون تو این پرسش را کردی به دیده منّت! جوابت را می گویم. در این موقع چنین گفت: من مردی از اهالی فارس و رعیت زاده بودم؛ پدر و مادرم خیلی مرا دوست داشتند. روزی که روز عید(به نظر اهالی) بود، من با پدرم در بیابان سیر می کردیم؛ نزدیک صومعه ای رسیدیم، شنیدم عابدی در میان صومعه می گوید:«اشهد ان لا اله الا الله و ان عیسی روح الله و ان محمدا حبیب الله»تا نام محمد(ص) را شنیدم، محبت و عشق او در گوشت و خون من وارد شد! به طوری فریفته و دلداده این نام بودم که مدتی مایل به غذا نبودم! آن روز مادرم به من گفت: چرا تو را در این حال می بینم، چرا آفتاب را سجده نمی کنی؟ آن قدر در این باره گفت، تا ساکت شد. وقتی که به خانه ام مراجعت کردم، در میان اطاق چشمم به نامه ای افتاد که از سقف آویزان بود، به مادرم گفتم این نامه چیست؟ مادرم گفت: وقتی که ما از مراسم عید برگشتیم، این نامه را آویخته به سقف دیدیم، دست به آن نزن، اگر به آن دست بزنی پدرت ترا به قتل می رساند!در کمین این نامه بودم تا شب فرا رسید؛ پدر و مادرم خوابیدند، بلند شدم نامه را گرفتم، دیدم در میان نامه چنین نوشته شده است: «بسم الله الرحمن الرحیم هذا عهد من الله الی آدم انه خالق من صلبه نبیاً یقال له محمد یأمر بمکارم الاخلاق و ینهی عن عبادة الاوثان یا روزبه ائت وصی عیسی فآمن و اترک المجوسیة؛ به نام خداوند بخشنده مهربان، این(نمودار) عهدی است که بین خداوند و حضرت آدم بود که خداوند از نسل آدم، پیامبری به نام «محمد»(ص) به وجود بیاورد که به مکارم اخلاق فرمان می دهد و از پرستش بتها نهی می کند، ای روزبه! نزد وصی عیسی(ع) بیا، ایمان به او بیاور، مرام مجوسیت را ترک کن!»تا این کلمات را در آن نامه خواندم، بر اثر شدت احساسات، صیحه زدم(به زمین افتادم) پدر و مادرم از حال من مطلع شدند، مرا گرفتند و در چاه عمیقی مرا زندانی نمودند و گفتند: اگر از مرامت منصرف نشوی، تو را خواهیم کشت!گفتم: هر کاری می کنید، انجام دهید، محبت محمد(ص) از سینه من بیرون نخواهد رفت!به خدا سوگند قبل از خواندن آن نامه، اصلاً لغت عربی نمی دانستم؛ از آن روز که آن نامه به دستم آمد، خداوند زبان عربی را به من آموخت. مدتی طولانی در چاه زندانی بودم، هر وقت پدر و مادرم مختصر نانی برای من می آوردند، خیلی در فشار بودم تا آن که دست هایم را به سوی آسمان بلند کردم و گفتم: ای خدائی که محبت محمد و وصی او را در دل من جا دادی، به حق او مرا از این محنت ها خلاص کن و به محبوب و مقصدم مرا نائل گردان!ناگاه دیدم شخصی که لباس سفید در تن داشت، نزد من آمد، دست مرا گرفت و از چاه بیرون آورد و به صومعه مرا راهنمائی کرد و(غایب شد) کنار صومعه گفتم: «اشهد ان لااله الا الله و ان عیسی روح الله و ان محمدا حبیب الله» عابد سر از صومعه بیرون کرد و گفت: تو روزبه هستی؟!گفتم: آری؛ وقتی که مرا شناخت با عزت و احترام مرا پیش خود خواند؛ مدت دو سال با کمال صمیمیت و صفا در خدمت عابد بودم تا آن که مریض شد و به من گفت: نزدیک است از دنیا برود. گفتم پس از تو به کجا بروم، مرا راهنمائی کن.گفت: عابدی در انطاکیه هست به آن جا می روی و سلام مرا می رسانی و این لوح را به او می دهی(لوحی به من داد). وقتی که از دنیا رفت، بدن او را غسل داده و کفن کرده و دفن نمودم. لوح را برداشتم، طبق آدرس او به انطاکیه آمدم، تا به معبد رسیدم و کنار معبد گفتم: «اشهد ان لا اله الا الله و ان عیسی روح الله و ان محمداً رسول الله» عابد سر از صومعه بیرن آورد و گفت: ای روزبه! تو هستی؟گفتم: آری، به من اجازه داد نزد او رفتم. با کمال صمیمیت مدت دو سال در خدمتش بودم تا ایام احتضارش فرا رسید، به من گفت: من به زودی از دنیا می روم، گفتم پس از تو به کجا بروم، مرا راهنمایی کن. گفت: کسی را سراغ ندارم، مگر عابدی را که در «اسکندریه» است؛ برو آن جا و سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بده. هنگامی که از دنیا رفت بدنش را غسل داده و کفن نموده و دفن کردم؛ سپس طبق آن آدرس روانه اسکندریه شدم.وقتی که کنار صومعه رسیدم، گفتم: «اشهدان لا اله ال الله و ان عیسی روح الله و ان محمدا رسول الله» عابد سر از معبد بیرون آورد و گفت: تو روزبه نام داری؟ گفتم آری، مرا پیش خود خواند و مدت دو سال نیز با کمال صفا و صمیمیت نزد او بودم تا آن که عمر او به سر آمد و به من گفت: من به زودی از دنیا می روم.گفتم: بعد از تو من به کجا بروم؟ گفت: کسی را سراغ ندارم که چون من باشد؛ ولی حضرت محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب(ص) ظهورش نزدیک شده، وقتی به محضر او رسیدی، سلام مرا به او برسان و این لوح را به او بده. هنگامی که از دنیا رفت، بدنش را غسل داده و کفن نموده و دفن کردم و لوح را برداشتم و از معبد بیرون آمده به راه افتادم. در راه به قافله ای برخوردم، با قافله به راه خود ادامه دادم، به اهل قافله گفتم: اگر شما به من غذا بدهید، من حاضرم در راه خدمت شما را بکنم. آنان پذیرفتند، در مسیر خود رهسپار بودیم تا هنگام نهار دیدم گوسفندی را آوردند و به قدری بر او چوب زدند تا مرد! از گوشت آن کباب درست کردند، مرا دعوت به آن نمودند، ولی من از آن غذا نخوردم؛ سپس مشغول آشامیدن شراب شدند و مرا دعوت به شرابخواری کردند، من اجابت نکردم. هر چه اصرار کردند، سرپیچی نمودم، تا این که دیدم دست بردار نیستند و مرا تهدید به قتل می کنند. برای حفظ جان خود، پیشنهاد کردم که مرا به بردگی و غلامی بگیرید. سپس مرا بفروشید و از بهای من استفاده کنید و به این حساب مرا مجبور به شراب خواری ننمائید.آنان این پیشنهاد را پذیرفتند و سندهایی در این مورد تنظیم کرده و مرا به یک مرد یهودی فروختند.پس از ایامی آن یهودی احساس کرد که من عاشق و دل داده محمد(ص) هستم. در صدد اذیت و آزار من برآمد؛ به طوری که تلی بزرگ از خاک و ریگ در حیاط منزلش بود؛ شبی به من گفت باید تا صبح این خاک ها را بیرون بریزی و گرنه تو را به قتل می رسانم! تا توانستم از آن ریگ ها به بیرون بردم، ولی نزدیک صبح دیدم چیزی از تل به خارج برده نشده، به سوی خدا متوجه شدم و او را به آن عشقی که در دلم نسبت به محمد(ص) بود سوگند دادم که در حق من لطفی کند؛ خداوند به من عنایت کرد، باد سختی را فرستاد، تمام ریگ ها را از حیات بیرون ریخت.وقتی که صبح شد و صاحبخانه دید به طور کلی تل ریگ برداشته شده، خیلی تعجب کرد؛ به من گفت تو جادوگر هستی، می ترسم که این شهر، از سحر تو خراب شود. مرا به بیرون شهر برد و به یک زنی فروخت. آن زن که از دودمان سلیم بود، خیلی نسبت به من محبت کرد، باغی بزرگ را تحت اختیار من قرار داد و گفت: از این باغ محافظت کن و می توانی از محصول این باغ مجانی استفاده کنی.تا روزی دیدم هفت نفر به طرف باغ می آیند و روی سر آنها ابر قرار گرفته، تا سایه بر آنها بیافکند! با خود گفتم: به یقین محبوب من پیامبر در میان این هفت نفر است و گرنه ابر بر این ها سایه نمی افکند؟! وقتی که وارد باغ شدند، نزد صاحب باغ رفتم و تقاضای طبقی از خرما کردم، او عوض یک طبق، شش طبق خرما به من داد. طبقی از آنها را به نیت صدقه آوردم و نزد آنان گذاشتم و گفتم: بفرمایید این صدقه است، دیدم یکی از آنها فرمود: ای زید بن حارثه! ای ابوذر! ای مقداد! شما بخورید، ولی خودش نخورد و حمزه و عقیل و علی(ع) و جعفر را از خوردن منع کرد. با خود گفتم این هم یک علامت دیگر بر این که در میان این چند نفر یکی از این ها پیامبر است. سپس نزد صاحب باغ آمدم و طبق دیگری از خرما تقاضا کردم؛ او عوض یک طبق شش طبق تحت اختیارم گذاشت. یکی از آنها را به نیت هدیه نزد آنها گذاشتم و گفتم: هدیه است، میل بفرمایید.دیدم یک از آنها(که رسول خدا بود) بسم الله گفت و فرمود: بخورید، همگی از آن خوردند؛ با خود گفتم: این هم یک علامت دیگر بر این که در میان این هفت نفر، پیامبر(ص) هست. اطراف آنان می گشتم و در فکر فرو رفته بودم، ناگاه رسول اکرم(ص) به من متوجه شد و فرمود: می خواهی «مهر نبوت» را زیارت کنی؟ گفتم: آری، پیراهن مبارک را از دوش کنار زد، دیدم روی شانه آن حضرت علامتی است مثل مهر و مختصر مویی هم روی آن روئیده شده است؛ روی قدم های آن حضرت افتادم و پایش را بوسیدم!(۲)پیامبر به من فرمود: ای روزبه! برو به صاحب این باغ بگو محمد بن عبدالله می گوید: غلام خود را(یعنی من) به ما بفروش؛ رفتم و گفتم. صاحب باغ گفت: بگو این غلام را به چهار صد درخت خرما که نصفش خرمای سرخ و نصفش خرمای زرد داشته باشد می فروشم؛ نزد رسول خدا(ص) آمدم و جریان را گفتم. فرمود: اجرای خواسته او چقدر آسان است؟ به علی(علیه السلام) دستور داد، هسته هائی که در آنجا ریخته شده بود، جمع کرد و کاشت، آب داد و هنوز به هسته آخر نرسیده بود که هسته های اول سبز شدند و به صورت نخله باردار در آمدند و هسته های دیگر هم ملحق به آنها شدند. آن گاه پیامبر(ص) به من فرمود: برو به صاحب باغ بگو بیا چهار صد نخله را تحویل بگیر و غلام خود را به ما بده؛ رفتم و گفتم. صاحبم آمد و نخله ها را دید، گفت: به خدا سوگند این غلام را(اشاره به من) نمی فروشم؛ مگر این که تمام این چهار صد نخله، خرمای زرد داشته باشند. در این موقع جبرئیل نازل شد، بال و پر خود را به نخله ها مالید، همه نخله ها دارای خرمای زرد شدند! آن گاه که صاحبم به آرزویش رسید، گفت: به خدا سوگند یکی از این نخله ها نزد من بهتر است از تو و محمد(ص)!من گفتم: یک روز زندگانی با محمد(ص) نزد من بهتر است از تو و تمام ثروت تو؛ با این ترتیب حضرت، مرا خرید و آزاد کرد و فرمود: نام خود را امروز به بعد(سلمان) بگذار.(۳)در همین موقع که طبق بعضی از روایات سال اول هجرت بود، سلمان به همراه پیامبر و همراهان وارد مدینه شد.فضیلت های برجسته سلمان۱ - نزدیکی به رسول خدا(ص):سلمان، پس از پذیرفتن اسلام، چنان در راه ایمان و معرفت اسلامی پیش رفت که نزد رسول خدا جایگاهی والا یافت و مورد ستایش معصومان(ع) قرار گرفت. بخشی از سخنان آن بزرگان در باره سلمان چنین است:الف) در ماجرای جنگ خندق، که در سال پنجم هجری رخ داد و به پیشنهاد سلمان پیرامون شهر خندق کندند، هر گروهی می خواست سلمان با آنها باشد؛ مهاجران می گفتند: سلمان از ما است. انصار می گفتند: او از ما است. پیامبر(ص) فرمود: «سلمان منا اهل البیت؛ سلمان از اهل بیت ما است.»(۴)عارف معروف، محی الدین بن عربی، با این که از علمای اهل تسنن است، در شرح این سخن پیامبر اکرم(ص) می گوید: پیوند سلمان به اهل بیت(ع) در این عبارت، بیان گر گواهی رسول خدا(ص) به مقام عالی، طهارت و سلامت نفس سلمان است؛ زیرا منظور از این که سلمان از اهل بیت(ع) است، پیوند نسبی نیست؛ این پیوند بر اساس صفات عالی انسانی است.(۵)ب) جابر نقل می کند که رسول خدا(ص) فرمود:«همانا اشتیاق بهشت به سلمان بیش از اشتیاق سلمان به بهشت است و بهشت به دیدار سلمان عاشق تر از دیدار سلمان به بهشت است.»(۶)ج) آن بزرگوار همچنین فرمود:«سلمان از من است، کسی که به او ستم کند به من ستم کرده است و کسی که او را بیازارد مرا آزرده است.»د) امام صادق(ع) فرمود:«سلمان علم الاسم الاعظم؛ سلمان اسم اعظم را می دانست.»(۷)ه) پیامبر اکرم(ص) فرمود:«هر که می خواهد به مردی بنگرد که خداوند قلبش را به ایمان درخشان کرده، به سلمان بنگرد.»(۸)۲ - علم سلمانوسعت و عمق آگاهی های سلمان به حدی بود که برای هر کس قابل هضم نیست. امام صادق(ع) فرمود: رسول خدا(ص) و علی(ع) اسراری را که دیگران قدرت تحمل آن را نداشتند به سلمان می گفتند و او را لایق نگهداری علم مخزون و اسرار می دانستند؛ از این رو یکی از القاب سلمان، «محدث» است.(۹)سلمان دارای علم بلایا و منایا(حوادث آینده) بود و همچنین از متولمان(چهره شناسان) و محدثان به شمار می رفت. جایگاه علمی سلمان چنان بود که امام صادق(ع) در باره اش فرمود: «در اسلام، مردی که فقیه تر از همه مردم باشد، همچون سلمان، آفریده نشده است.»(۱۰)پیامبر اسلام(ص) فرمود: «سلمان دریای علم است که نمی توان به عمق آن رسید.»(۱۱)البته دانش سلمان، به معارف فکری محدود نمی شد و آگاهی های فنی او نیز در حد بالایی بود. در جنگ خندق، طرح کندن خندق را سلمان خدمت پیامبر(ص) پیشنهاد کرد و عملی شد. همچنین در جنگ طائف، طرح ساختن «منجنیق» برای درهم کوبیدن قلعه های مشرکان، از ابتکاراتی است که به سلمان نسبت داده شده است.بنابراین، سلمان حق دارد از مقام علمی اش چنین تعبیر کند:ای مردم! اگر من شما را از آن چه می دانستم مطلع می کردم، می گفتید سلمان دیوانه است یا به کسی که سلمان را بکشد درود می فرستادید!(۱۲)۳ - عبادت سلمانآن چه به عبادت سلمان ارزش بیشتری می دهد، علم و آگاهی اوست. چرا که عبادت آگاهانه و پرستش از روی بصیرت از عبادت سطحی و ظاهری ارزشمندتر است.امام صادق(ع) فرمود: روزی پیامبر اسلام(ص) به یاران خود فرمود: کدام یک از شما تمام روزها را روزه می دارد؟سلمان گفت: من، یا رسول الله!پیامبر(ص) پرسید: کدام یک از شما تمام شب ها را به عبادت می گذراند؟سلمان گفت: من، یا رسول الله!حضرت پرسید: آیا کسی از شما هست که روزی یک بار قرآن را ختم کند؟سلمان گفت: من یا رسول الله!یکی از حاضران که جواب های سلمان را خودستایی و فخرفروشی می پنداشت، گفت: اکثر روزها دیده ام که سلمان روزه نیست، بیشتر شب را هم می خوابد و بیشتر روز را به سکوت می گذراند، پس چگونه همیشه روزه است و هر شب برای نیایش با خدا بیدار می ماند و روزی یک بار قرآن را ختم می کند؟!پیامبر(ص) فرمود: ساکت باش! تو را با همسان لقمان چه کار؟ اگر می خواهی چگونگی اش را از خودش بپرس تا خبر دهد!سلمان گفت: در ماه سه روز روزه می گیرم و خداوند فرموده است: «هر کس عمل نیکی انجام دهد پاداش ده برابر دارد. از طرف دیگر، روز آخر شعبان را روزه گرفته و آن را به روزه ماه رمضان متصل می کنم و هر که چنین کند، پاداش روزه همیشه را دارد. از رسول خدا(ص) شنیدم که فرمود: هر کس با طهارت بخوابد، در ثواب، چنان است که تمام شب را عبادت کرده باشد. اما ختم قرآن، رسول خدا(ص) فرمود: هر کس یک بار سوره «قل هوالله» را بخواند، پاداش یک سوم قرآن را دارد و هر که دو بار بخواند، دو ثلث قرآن را خوانده است و هر که سه بار بخواند، گویا قرآن را ختم کرده است و نیز حضرت فرمود: یا علی، هر کس تو را با زبان دوست بدارد، یک سوم ایمانش کامل شده، هر که با دل و زبان دوستت بدارد، دو ثلث ایمان او کامل شده و هر که با دل و زبانش دوستت بدارد و با دست هم یاری ات کند، تمام ایمان را به دست آورده است.»(۱۳)۴ - زهد سلمانآیات و روایات نشان می دهد که «زهد» به معنای حرام ساختن نعمت های الهی بر خود نیست. زهد به معنای عدم دلبستگی به امور مادی است. یکی از مواردی که در تمام زوایای زندگی سلمان، از آغاز تا پایان عمر، دیده می شود، زهد، پارسایی و بی رغبتی او به دنیاست.سلمان، که پیرو راستین پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) بود، راه آنان را پیش گرفت و حتی وقتی فرماندار مدائن بود، ساده زیستی را رها نکرد. زهد و وارستگی سلمان از ایمان عمیق او سرچشمه می گرفت؛ زیرا هر کس ایمان قوی تر داشته باشد، از جاذبه های دنیوی آزادتر است.امام صادق(ع) فرمود: «ایمان ده درجه دارد، مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ایمان است.»(۱۴)سلمان، خانه نداشت و هرگز دل به خانه سازی نمی داد. شخصی از او خواست تا برایش خانه ای بسازد، ولی سلمان راضی نشد. سرانجام به سبب اصرار شخص نیکوکار اجازه داد برایش خانه بسازد؛ ولی سفارش کرد خانه چنان باشد که هنگام ایستادن سر به سقف آن بخورد و هنگام خوابیدن پا به دیوار برسد!(۱۵)سلمان پارسا، حتی حقوق اندک سالانه(۱۶) خود را هم به نیازمندان می داد و بسیار اندک برای خود بر می داشت.۵ - دفاع از حریم ولایتآن چه در زندگی سلمان، بسیار چشمگیر و جالب است، عدم بی تفاوتی اوست. او با هوشیاری و جدیت کامل در صحنه های مختلف حضور داشت و در پیروی از امام حق، لحظه ای تردید نکرد. او همواره، از هر فرصتی، برای گفتن حق بهره می برد و مسلمانان را به امامت حضرت علی(ع) فرا می خواند. آن بزرگوار پیوسته این سخن رسول خدا(ص) را برای مردم تکرار می کرد:«همانا علی(ع) دری است که خداوند گشوده است. هر کس در آن وارد شود، مؤمن است و هر کس که از آن خارج گردد، کافر است.»(۱۷) «بهترین فرد این امت، علی(ع) است.»(۱۸)بعد از رحلت جانسوز رسول خدا(ص)، غصب خلافت و مظلومیت حضرت علی(ع)، سلمان در خطبه ای بسیار فصیح، که می توان آن را «کوبنده و افشاگرانه» خواند، چنین گفت:«ای مردم! هر گاه فتنه ها و آشوب ها را همچون پاره ظلمانی شب دیدید که برجستگان در آن به هلاکت می رسند، بر شما باد به آل محمد(ص)؛ چرا که آنها راهنمایان به سوی بهشتند و بر شما باد علی(ع). ای مردم! ولایت را در میان خود همانند سر قرار دهید.»یعنی اگر ولایت اهل بیت علیهم السلام را نداشته باشید، مسلمان حقیقی نیستید و دین شما سودی ندارد.(۱۹)ابن عباس سلمان را در خواب دید و از او پرسید: در بهشت، پس از ایمان به خدا و رسول، چه چیز برتر است؟ سلمان پاسخ داد: پس از ایمان به خدا و پیامبر، هیچ چیز با ارزش تر و برتر از دوستی و ولایت علی بن ابی طالب(ع) و پیروری از او نیست!(۲۰)نقش سلمان در تشیع ایرانیانیکی از کارهای بسیار مهم سلمان، که بخش اعظم زندگی او را فرا گرفته بود، تلاش پیگیر او در معرفی اسلام ناب و تشیع راستین بعد از رحلت رسول خدا(ص) است. او در این راستا در مدینه جهاد کرد و از هر فرصتی بهره برد. وقتی به مدائن آمد، همین عقیده را دنبال کرد و نقش بسیاری در تشیع ایرانیان داشت.می پرسند: با اینکه اسلام در عصر خلافت خلیفه دوم وارد ایران شد، چرا اکثریت قاطع مردم ایران، شیعه حضرت علی(ع) هستند؟در پاسخ باید گفت: عوامل متعددی سبب این گرایش است. از نخستین عوامل این گرایش، وجود سلمان در مدائن و رفت و آمد او به کوفه و حوالی آن و حتی اصفهان و... بود. سلمان پیام آور اسلام ناب، منادی تشیع و نویدبخش مذهب اهل بیت(ع) بود و اکثر ایرانیان این ندا و نوید را شنیدند و پذیرفتند.(۲۱) وفاتسلمان سرانجام، پس از عمری طولانی و بابرکت، در اواخر خلافت عثمان در سال ۳۵ ه.ق وفات یافت.(۲۲) حضرت علی(ع) پیکرش را غسل داد، کفن کرد و بر آن نماز گزارد. همراه آن حضرت، جعفر بن ابی طالب و حضرت خضر، در حالی که با هر یک از آن دو هفتاد صف از فرشتگان بودند، بر پیکر سلمان نماز گزاردند!(۲۳) بعضی از راویان چنین نقل کرده اند که حضرت علی(ع) بر کفن سلمان شعری نوشت که معنای آن چنین است:«بر شخص کریم و بزرگواری وارد شدم، بی آنکه توشه نیک و قلب پاک داشته باشم؛ ولی بردن توشه نزد شخص کریم و بزرگوار، زشت ترین کار است.»(۲۴)مرقد شریف حضرت سلمان(س) در مدائن، در پنج فرسخی بغداد، نزدیک طاق کسری قرار دارد.در این دنیای پرتلاطم و پرزرق و برق که انسان را در گرداب گناه غرق می کند، هر کس الگویی می خواهد تا با سرمشق قرار دادن روش و کردارش، کشتی وجودش را سالم به ساحل سعادت برساند و زندگی سلمان فارسی برای ما ایرانیان الگویی شایسته است پی نوشت ها۱ـ سلمان: من فرزند یکی از رجال برجستهی فارس بودم. ابن اثیر، اسدالغابه، ج ۲، ص ۳۲۸، سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۲۲۸.۲- برگرفته از کتاب «پندهای جاویدان»۳- بحار الانوار ط کمپانی ج۶ ص۷۵۷۴- مجمع البیان، ج ۲، ص ۴۲۷۵- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ۱۸، ص ۳۶۶- بحار، ج ۲۲، ص ۳۴۱۷- عیان الشیعه، ج ۷، ص ۲۸۷۸- احتجاج طبرسی، ج ۱، ص ۱۵۰۹- بحار، ج ۲۲، ص ۳۳۱.۱۰- تنقیح المقال، ج ۲، ص ۴۷.۱۱- اختصاص شیخ مفید، ص ۲۲۲.۱۲- رجال کشی، ص ۲۰.۱۳- بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۳۱۷.۱۴- همان، ص ۳۴۱.۱۵- شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ص ۳۶.۱۶- حدود چهار تا شش هزار درهم.۱۷- کتاب سلیم بن قیس، ص ۲۵۱.۱۸- اعیان الشیعه، ج ۷، ص ۲۸۷.۱۹- بهجة الآمال، ج ۴، ص ۴۱۸.۲۰- بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۳۴۱.۲۱- کتاب ایرانیان مسلمان در صدر اسلام، ص ۲۰۱.۲۲- بحار، ج ۲۲، ص ۳۹۱ - ۳۹۲.۲۳- همان، ص ۳۷۳.۲۴- طرائف الحقائق، ج ۲، ص |
↧
سلمان فارسی، الگوی حق پذیری
↧