امیر رحیمی فتیدهی در وبلاگ آدمیان نوشت: مفهوم مدرنيته،(modernism) در دهه هاي پاياني قرن بيستم، بيشتر در مجموعهي واژگاني كه در حوزهي انديشهي سياسي ـ اجتماعي مطرح ميشد، كاربرد پيدا كرد و به واقعيتي اشاره داشت. اين كه اين واقعيت(مصداق مدرنيته) از چه زماني شروع شد، محل بحث است؛ از قرن 17 يا 18 است يا قبل تر از آن؟ مفاهيمي كه در حوزهي نظريه هاي اجتماعي در طي قرن 19 و 20 به كار ميرفت، بيشتر مفاهيم درون فرهنگي و درون تمدني بود؛ مثلاً ماركس كه مفاهيم بورژوازي، فئوداليزم كارگران و... را در ادبيات سياسي وارد كرد، ناظر به حوادثي بود كه در درون جامعهي غربي اتفاق ميافتاد و اين حوادث، مسايلِ آن جا بود. ماركس وبر هم تعابيري را كه به كار ميبرد، ناظر به مسايل درون خود جامعهي غربي بود؛ اما در دهه هاي پاياني قرن بيستم، مفاهيمي كه به كار برده ميشود، كليت تمدن غرب را مورد توجه قرار ميدهد و اين نشان ميدهد كه تمدن غرب در معرض نظر قرار گرفته و به عنوان يك مسألهي اجتماعي درآمده و بحرانهاي فراگير تمدني، حضور خود را نشان ميدهد. بحثهاي پُست مدرن، چالشهايي كه دنياي مدرن و تماميت غرب با آن درگير است را در معرض نظر قرار ميدهد. به هرحال مراد از واژهي مدرنيته، معناي لفظي آن كه جديد و نو باشد، نيست؛ بلكه بيشتر يك اصطلاح شده براي تماميت و كليت آنچه كه به عنوان فرهنگ غرب از قرن 16 به بعد شناخته ميشود و بيشتر يك فرايند را مورد توجه قرار ميدهد؛ فرايندي كه در لحظه لحظهي آن، عاملان و كنشگران، سهيم هستند و تغييرات و تحولاتي را دارد؛ اما مجموعهي اين تحولات، يك هويت واحدي را پديد آورده است. غرب در طول بيش از چهار قرن، در اين فضا زندگي كرده؛ اما جامعهي ايراني از قرن 19، يعني از حدود دويست سال قبل است كه با آن مواجه شده. مدرنيته، شاخص ها و ابعاد مختلفي دارد. يكي از شاخص هاي مهم آن، مسألهي منورالفكري است. واژهي «اينلايت منت» (enlightement) را در صدر مشروطه به منورالفكري ترجمه ميكردند، و اين يكي از ويژگيهايي است كه در تحولات سيصد، چهارصد سال، سايه اش سنگيني ميكرده. وقتي منورالفكري افول ميكند، گويي كه مدرنيته دارد غروب ميكند. منورالفكري در سده هاي نخستين، بيشتر با «راسيوناليزم»(Rationalism) و نوعي عقلگرايي همراه هست؛ بعدها بُعد نظري اين عقلگرايي، در نزد كانت فرو ميريزد و سعي ميشود بُعد عملي اش حفظ گردد. در ادامه هم در نزد نوكانتيها،(Neocons) بُعد عملي آن اعتبار خود را از دست ميدهد و بيشتر در قرن 19، نوعي «آمپرسيسم» (sensualism)و حسگرايي است كه مسلط ميشود؛ اما همان داعيه هاي منورالفكري را دارد. مسايل و مشكلاتي در درون دنياي غرب در قرن 18 و 19 رخ ميدهد كه جريانهاي فكري براي حل آن بسيج ميشود؛ مسأله «اينتلكتولتي» و روشنفكري با بار چپ، باز در دامن خود، همين منورالفكري را شكل ميدهد. بعد هم كه جريان «ساينتيسم» و علمگرايي، با توجه به مباحثي كه در طول قرن 20 در حوزهي فلسفهي علم مطرح ميشود، به بحران بزرگي گرفتار ميگردد و بحثهاي پُست مدرن به وجود ميآيد. در اينجا مثل اينكه روشنفكري به افول ميرسد. حال اگر بخواهيم مدرنيته در ايران را بررسي كنيم، به نظر ميرسد شيوهي مقايسهاي، شيوهي مناسبي باشد؛ يعني ببينيم مدرنيته در غرب، چه ويژگيهايي داشت و در جامعهي ايران چه ويژگيهايي داشته است. مدرنيته در غرب سه خصوصيت داشت: يكي اينكه جهت پاسخ به نيازهاي فرهنگي و تمدني خودش به وجود آمد و حاصل تأملات متفكران و كنشگران جامعهي غربي براي پاسخگويي مسايل بود. ويژگي دوم، لايهها و ابعاد مختلف مدرنيته است كه در غرب، در طول زمان يكي پس از ديگري شكل گرفت. مرحلهي ابتدايي آن، لايه هاي عميق فرهنگي و معرفتي در حوزهي فلسفهي هنر بود؛ چون هنر و ادبيات با فلسفه و اين گونه امور، همه با ابعاد معرفتي سر و كار دارند. اينها همزمان از رنسانس يا قرن 17 ـ كه گفته ميشود مدرنيته با دكارت به عنوان يك فيلسوف مدرن شروع شد ـ آغاز ميگردد. بعد از آن به تدريج ابعاد تكنولوژيك آن و صنعت شكل ميگيرد. از انقلاب فرانسه كه در 1789، (پايان قرن 18) رخ داد، به عنوان «انقلاب مدرنيته در عرصهي سياست» ياد ميكنند؛ يعني سنگر سياست و قدرت، آخرين سنگري است كه مدرنيته آن را فتح ميكند، و بعد هم در قرن 19، مدرنيته امكانات و استعدادهاي دروني خود را به فعليّت رسانده و چون نميتواند به خاستگاه خويش محدود شود و ـ به تعبير هيتلر ـ به فضاهاي تنفسي جديد احتياج دارد، از خانهي وجود خود، به بيرون پاي گذارده، به سوي كشورهاي غيرغربي ميآيد؛ از جمله جامعهي ايراني در قرن 19، با يك مدرنيتهي فعليت يافته و كامل با ابعاد مختلف، مواجه ميشود. در اين مقطع استعمار است، با ظرفيتهايي كه براي خود دارد. در قرن 20 ظرفيتهاي ديگري براي خود درست ميكند و اكنون هم مسألهي جهاني شدن را كم و بيش مطرح ميكنند كه باز در جهت رفع نيازهاي آنهاست. حال غربيها گرفتار تنازعاتي هم هستند كه محل بحث نيست. شاخص سومي كه بايد به آن بپردازيم، اين است كه مدرنيته در غرب با دين ستيزيِ آشكار آغاز نميشود؛ فقط در يك مقطع از قرن 19، كه بحث اصلاحات و بازسازي ديني مطرح ميشود، ممكن است گفته شود، دين ستيزي بوده است. در اين مجال، فقط شاخص اول را بيشتر توضيح ميدهيم. مدرنيته در غرب، براي پاسخ به نيازهاي بومي خود پديد آمد؛ يعني در قرون وسطي مهمترين مسألهاي كه وجود داشت، اين بود كه كليسا بر اريكهي اقتدار تكيه زده بود و رقيبان اين قدرت، قدرتهاي محلي، فئودالها و پادشاهان بودند. مشكلات فرهنگي خود كليسا و مسايل معرفتي(نوع نگاه به جايگاه علم و عقل) كليسا را در معرض آسيب قرار داده بود. در قرن 13 و 14 متافيزيك و مباحث عميق وجودشناختي كمرنگ شده بود و مباحث تحليلي و منطقي جاي آنها را ميگرفت. به هر حال مشكلاتي وجود داشت و بايد دنياي غرب در برابر آنها حركتهايي راانجام ميداد. در صحنهي عمل سياسي ـ اجتماعي كه قدرتهاي محلي، مطالبات خود را در رقابت سياسي با كليسا تقاضا ميكردند، متفكران هم بايد براي نابسامانيهاي موجود راهكاري را ارايه ميدادند كه توليد كردن و انديشيدن در مورد آنها بود. در واقع كليسا خود داعيهي آسماني و معنويت داشت؛ اما عملاً دنيازده شده بود و بهشت را پيشاپيش براي سهيمشدن در دنياي دنياداران پيشفروش ميكرد. اما كليسا رقيبي داشت كه بعداً بورژوازي مبتني بر آن شكل گرفت. اين رقيب در سبقت به سوي دنيا، از كليسا دنيوي تر بود. اگر كليسا ميكوشيد صبغهي ديني و رنگي از آسمان را حفظ كند، او اساساً اين فضا را در رقابت با كليسا كنار ميزد. در واقع دو جريان فكري در برابر حاكميت موجود كه حاكميت كليسا بود، ميتوانست شكل بگيرد: يكي جريانهايي كه بازگشت به سوي معنويت راستين را طلب ميكرد، و ديگري جريانهاي دنيوي. حركتهاي اصلاحي اگر زمينه ها و ابعاد معنوي داشت، از ناحيهي قدرتهاي اجتماعي حمايت نميشد و در ميان خود مصلحان كه بعضاً از انديشمندان و متألّهان كليسا هم بودند، به صورت حركتهاي فردي خفه ميشد. اكنون شاخص سوم هم كمي به توضيح نياز دارد. هر جا كه پروتستانتيسم به عنوان يك نهضت اصلاح ديني شكل گرفت، قدرتهاي محلي كه مشكل اصليشان رقابت با قدرت كليسا بود، از آنها حمايت كردند. اگر حمايت شاهزادگان آلماني از لوتر نبود، امكان نداشت او بتواند در آلمان پروتستانيسم را مستقر كند و پيروز شود. پس از استقرار پروتستانيسم در انگلستان، اگر منافع و مطامع پادشاه انگلستان و رقابتي كه با پاپ و كليساي كاتوليك داشت، نبود، امكان نداشت اين جنبش به نتيجه برسد؛ پس جريان اصلاحات، با يك رويكرد دنيوي و سكولار شروع شد و لايه هاي عميق معرفتي شكل گرفت؛ سپس فرهنگ را تسخير كرد و بعد ابعاد ديگر تمدني را شكل داد. ويژگي جدي راسيوناليزمي كه مدرنيته با آن شكل ميگيرد، بي اعتنايي به دانش شهودي و وحي و معرفت الهي است. با اين حركت عقلانيت مفهومي محض شكل ميگيرد؛ سپس ـ چنانكه اشاره شد ـ در مقاطع بعدي افول ميكند و فقط حسگرايي جاي آن مينشيند. ما در ايران چه وضعيتي را داشتيم؟ آيا مدرنيته، ويژگي اول را در ايران دارد؛ يعني براي پاسخگويي به نيازهاي داخلي ايران به وجود آمد؟ بررسي وضعيت اجتماعي ايران در قرن 12 و 13 زمينه ساز پاسخ به سؤال فوق است. گفتيم كه در غرب كليسا بر حوزهي اقتدار بود؛ اما در ايران، تشيع و روحانيان و دين در موضع ضعف قرار داشتند. اينجا ـ برخلاف غرب ـ قدرت در دست خانها بود و شاه همواره خانِ خانان بود و روحانيان و علما در مقابل آنها قرار داشتند؛ البته از صفويه به بعد، نوعي تعامل ميان پادشاه و علما واقع شد و نيروي مذهبي فرايندي را براي نزديك شدن به قدرت ـ هم در صحنهي عمل و هم در صحنهي انديشه و نظريه آغاز كرد؛ يعني در كتابهاي فقهي بعد از صفويه، به تدريج اين مسأله بيشتر مورد بررسي قرار ميگيرد؛ اما رقابتها همچنان ميان اين دو به صورت جدي وجود داشت؛ پس ويژگي اول مدرنيته در ايران، درست عكس آن چيزي است كه در اروپا وجود داشته. بحث دوم در اين باره، عامل طرح مدرنيته در ايران است. با رجوع به تاريخ به دست ميآيد كه علت اين مسأله، حضور دو همسايهي جديدي است كه ما ناگهان با آنها آشنا ميشويم. آشنايي ما با مدرنيته، درست عكس آن چيزي است كه در غرب اتفاق افتاد. آنجا با زمينه ها و مباني عميق فكرياش توليد شد؛ اما ايرانيان هنگام آشنايي ناگهاني با دو همسايهي قوي در شمال و جنوب خود، مدرنيته را در چهرهي آنها ديدند: دولت انگلستان در هندوستان و دولت روسيه تزاري در شمال. جنگهاي سيزده سالهي ايران و روس كه برتري بالاي قدرت نظامي روسيه را به اثبات رساند، اولين صحنههاي مواجههي جدّي ما با غرب جديد بود؛ يعني درست آخرين چيزي كه در غرب جلوه گري كرد(قدرت و نفوذ سياسي)، در ايران ابتدا خود را نشان داد. سپس هنگامي كه خواستيم عميق تر پيش برويم، جاسوس فرستاديم تا ببينيم آنجا چه ميگذرد، و بدين ترتيب فنآوري غرب را به عنوان باطن و روح غرب ديديم. نه تنها در صدر مشروطه، بلكه حتي امروز هم همين تصور است. در كتاب «نخستين رويارويي هاي ايرانيان با دو رويه ي تمدن بورژوازي غرب» نوشتهي آقاي حائري ميبينيم كه وقتي ايشان دو رويّه را ذكر ميكند، يك شيوه را استعمار، و ديگري را تكنولوژي ميداند؛ حال آنكه واقعاً استعمار، ظاهر غرب نيست، استعمار زاييدهي بيروني غرب است. تكنولوژي ظاهر غرب است و باطن غرب، انديشههاي عميقتر، فلسفهي انسانشناسي و هستي شناسي اوست؛ يعني هنوز هم كه صد سال از مشروطه ميگذرد، باطن غرب از نظر كاوشگران اجتماعي و فرهنگي ما دور است و مورد توجه قرار نميگيرد. پس مدرنيته در ايران، درست عكس جرياني است كه در غرب اتفاق افتاده؛ يعني ابتدا لايه هاي عميقش ظهور نميكند؛ بلكه لايه هاي ظاهريش وارد ميشود و ناخودآگاه در يك حالت خواب آلودگي ماست كه به فضاهاي معرفتي و علميمان نفوذ ميكند. دانشگاههاي اوليهي ايران همچون دارالفنون را ببينيد؛ نگاه ايرانيان به علوم غربي، يك نگاه فنآورانه است؛ حتي اخيراً هم كه نظام علمي مان قصد تحرك دارد، احساس ميكند كه مثلاً بايد بحث فنآوري در عنوان آموزش عالي بيايد؛ يعني نگاهش بيشتر به همين بُعد مسأله متمركز است. به هرحال غرب از چنين زاويه اي به ايران آمد. اگر بخواهيم روشن كنيم كه كدام قسمت از علوم غربي در نظام علمي جديد ما ـ كه با مرجعيت دانش غربي شكل گرفت ـ وارد شده، بايد به اين نكته توجه كنيم كه ريشه هاي فلسفي غربي در ميان همان بخشهايي كه مدرنيته را ميخواهد، به صورت عميق نيامده است. اكنون ـ به نظر من ـ فعالترين بخش از نظام دانشگاهي ما كه انديشهي فلسفي را توزيع ميكند، دانش سياسي موجود است؛ يعني از افق، انديشه ها و روشهاي سياسي عمدتاً شروع ميكنند و در واقع صحنه گردان مسايل فلسفي غرب، كساني هستند كه همين ها را در فضاي مطبوعات ما مطرح ميكنند. ويژگي سوم مدرنيته، دين ستيزي است. به نظر بنده هويت مدرنيته در غرب، يك هويت كاملاً ضد ديني بود؛ اما بازسازي ديني و حذف لايه هاي عميق دين را آغاز كرد. در سده هاي مختلف، كلام جديد غرب و مسيحيان با جريانهاي معرفتي، ديانت را بازخواني كردند؛ حال اين كه مسيرش چه بود، بايد به نحو تفصيلي بحث بشود؛ اما فقط در سدهي 19 بود كه با حاكميت حسگرايي، كمي سكولاريسم عريان و دينستيزي شمشير از رو بسته به وجود آمد؛ حتي در سدهي 20، ـ مخصوصاً دهه هاي آخر ـ اين مسأله كمرنگ ميشود. هنگامي كه مدرنيته به ايران ميآيد، از ابتدا با دين ستيزيِ آشكار شروع ميشود. منورالفكران در ابتدا ميكوشيدند مسيري را بروند كه در غرب طي شده؛ مثلاً ملكم خان نوشتن تاريخ اسلام را شروع كرد يا آخوندزاده به ملكم خان ميگويد كه ميخواهد مثل او، صريح و كفرآميز سخن نگويد؛ اما نتوانستند چنين كنند و رابطهي دين و مدرنيته به سرعت خونين شد. تحقق نيافتن اين مسأله، به ايران اختصاص دارد و در ديگر كشورهاي عربي اينگونه نيست. حضور تفكر معنوي، فلسفي و غناي مسايل اعتقادي تشيع، نقش عمده اي داشت كه نخبگان فرهنگي ما به سوي نوعي سازش ظاهري بين مدرنيته و اسلام نيامدند. ما در ايران «الميزان» را داريم و اهل سنت «المنار» را؛ مقايسهي بين اين دو كافي است كه نشان دهد چرا تفكر مذهبي در اينجا نتوانست سازش ظاهري را با مدرنيته ايجاد كند؛ اما در ديگر كشورهاي اسلامي تا حدودي موفق بود |
↧
مدرنيته در ايران
↧