به گزارش جهان به نقل از فارس، امروز دوم اردیبهشت سالروز تولد قیصر امینپور شاعر نامدار و معارصر انقلاب است.اخیرا مجموعه مینیمالی از سجاد پورخسروانی، داستاننویس جوان با عنوان «ق- گمانههایی درباره قیصر امین پور» از سوی « انتشارات خیزشنو» منتشر شده است.سجاد پورخسروانی در قالب داستان مینیمال به صورت برشهایی از زندگی فردی و اجتماعی از قیصر امین پور به روایت افراد مختلف و ... آورده است.مینیمالهای این اثر با سبک نو نوشته شده و نویسنده توانسته با شخصیت قیصر امین پور ارتباط خوبی برقرار کند. و برای تهیه آن از تمام منابع موجود درباره دکتر قیصر امینپور استفاده شده است.کتاب «ق؛ گمانههایی درباره قیصر امینپور» متشکل از ۷۰ مینیمال در ۱۱۷ صفحه، در قطع رقعی و به قیمت ۶۰۰۰ تومان منتشر شده است.در ذیل به مناسبت تولد این شاعر بخشهایی از کتاب که مرتبط با زندگی و سلوک فردی و اجتماعی وی است میآید:* شعرم خوب نیستهر دو یتیم بودید؛ تو از مادر، او از پدر. شاید هم به خاطر همین بود که رفیق فابریک شده بودید: دو تا دانشآموز شهرستانی عاشق شعر. زمان مسابقههای سراسری ادبی- هنری رسید. جایزه اول شدن. اردوی رامسر بود. خیلی دلتان میخواست این «رامسر، رامسر» را که میگویند ببینید؛ هیچ کدام پایتان را از دزفول آن طرفتر نگذاشته بودید. اردوی رامسر، حکم یک جور «دنیابینی» را برایتان داشت. منتها عشقش به این بود که هر دویتان را با هم ببرند. میدانستی که او جز شعر، توی رشته دیگری نمیتواند مسابقه بدهد، و شانسش برای برنده شدن پایین میآید.بهش گفتی: «من توی شعر شانسی ندارم، شعرم خوب نیست. تو خیلی بهتر از من شعر میگویی...» و فقط در «رشته نقاشی» شرکت کردی... همه میدانستند که تو بهترین شعرها را میگویی.* لانهی جاسوسیروی دیوار سفارت آمریکا ایستاده بودی و شعر میخواندی، با یک لا پیراهن یقه اسکی سفید و آن چهره سبزه و آن نگاه آرامت. هفتههای اول، بیانیههای دانشجویان پیرو خط امام را هم تو ویرایش میکردی؛ آن اولین بیانیهها که اکثرشان توی تاریخ ماندگار شد و کاسهکوزهی امپریالیسم را به هم ریخت. گاهی هم چیزی مینوشتی و توی مراسمهایشان، خاصه محرم و صفر، میخواندی. گاهی هم برای مردمی که میآمدند به حمایت، برنامهای میریختی و فعالیت فرهنگی برایشان دست و پا میکردی... تا این که بعد از حدود هفت هشت ماه آن جا بودن، بیرون کشیدی و این شد بهانهای که بگویند «قیصر از سیاست بیرون کشید!» همان موقعها هم نگفته بودی که اهل سیاستی! اصلاً تسخیر لانه جاسوسی چه ربطی به سیاست داشت؟ سیاست تازه آن موقع داشت درست و غلط بودن «تعدی به سفارت ایالات متحده!» را پیش خودش بررسی میکرد؛... اگر به سیاست بود که، انقلاب هم حالا حالاها زودش بود؛... اگر به سیاست بود که ... تسخیر لانه، انقلاب دومی بود که تو انقلابی پایت را تویش گذاشتی. همین، بیهیچ تفسیر اضافه. * تصویر زندهاسماً دانشجوی جامعهشناسی بودی، اما رسماً روزگارت به کلاسهای دانشکده ادبیات میگذشت یک از همین کلاسها، کلاس «مهدی اخوان ثالث» بود. نشسته بودی سر کلاس و یادداشت برمیداشتی. او هم درسش را میداد. سوالی به ذهنت رسید.یادت رفته بود که مال آن کلاس نیستی. دستت را بالا بردی و سوالت را پرسیدی. جوابت را داد باب بحث باز شد در پایان پرسد که: «تو خودت هم شعر میگویی؟»، شرم کردی. بعد کلاس دفترت را با همان شرمی که توی کلاس سراغت آمده بود بردی و گرفتی جلویش گرفت. هفته بعد نوبت دیدارتان بود با یکی از دوستانت کنار مجسمهی فردوسی، منتظرش ایستاده بودی آمد. سیگار را از لب گرفت و سلام داد. دستی به موهای سفید- خاکستریاش کشید و بعد هم گوشههای سبیلاش را لمس کرد. دفترت را درآورد و دستت داد: نکاتی گفت و خداحافظی کرد و رفت. تو همچنان محو تصویر زندهای بودی که پیشترها فقط در جلد کتابهایش قابل رویت بود دفتر را ورق زدی پای هر شعر توضیحاتی نوشته بود که هیچ وقت فراموششان نکردی.* همزاد عاشقان جهاندو تا آدم که از زمین تا آسمان تفاوت بینشان بود. یکی آتشی و صریح و سریعالحساب! و دیگری ساکت و سر به زیر و صبور. هیچ کس فکر نمیکرد که این دو تا آدم حتی لحظهای بتوانند هم دیگر راتاب بیاورند، چه برسد به این که... یک سید حسن و دیگر تو، قیصر. سال ۵۸ که گذرت افتاد به روزنامه جمهوری اسلامی، آنجا دیدیش. یوسفعلی هم بود معرفیتان کرد. بعد هم رفتید گوشهای و چایی و بحثی. از هم که جدا شدید، آقا سید چنان آرام شده بود که انگاری از زیارت برمیگردد. یوسفعلی، در نبود تو، شروع کردن به جبران سکوت: «نقاش هست... دانشجوی جامعهشناسی هم هست.... شاعر هم هست...»، که نگاه کرد، لبخند سید را دید پسند کرده بود!از ان روز به بعد، دیگر شما قیصر و سید نبودید، همزاد عاشقان جهان بودید.* مسئولیت یعنی چه؟وسط مهمانی خانهی پدری، متوجه آن جوانک سبزه رو شدی که دم در ایستاده بود و داشت با پدرت صحبت میکرد. رفتی دم در با تو کار داشت، منتها محض مهمان داشتنت بیخیال داخل آمدن شده بود. دعوتش کردی داخل. قبول نکرد. اما مگر دست خودش بود؟ با اصرار بردیش گوشه خلوتی از خانه و برایش چای ریختی . تازه دو سه تا شوید مو روی صورتش درآمده بود. از بچههای مسجد محل بود. خوش و بش کردی و از پایگاه مسجد پرسیدی با خجلت دعوتت کرد که شب بروی مسجد و برایشان صحبت کنی. رفتی. حدود ساعت ۹، بعد نماز.چند تا بچه بسیجی نوجوان نشسته بودند روی قالیهای رنگ و رو رفتهی مسجد و منتظر بودند که بیایی یک تخته سیاه هم آورده بودند و کاشته بودند کنار منبر سلام و علیکتان که تمام شد، بلند شدی و رفتی روی تخته نوشتی: «مسئولیت»، بعد گچ را گذاشتی پای تخته و رو به بچهها پرسیدی: «این یعنی چه؟» هر کس جوابی داد. و تو هم جوابی. گذشت. عید سال بعد که دوباره برگشتی گتوند، همان جوانک بسیجی را دیدی، سوار بر موتور تریل قرمزش احوال بچهها را پرسیدی، به اسم!گفت خیلیهاشان شهید شدهاند. یکی یکی به اسم. ابروهایت درهم رفت. دلت آتشی شد، نشستی ترک موتور و خانه نرفته، گفتی برود گلزار، سر تک تک قطعهها رفتی و تلخ گریستی. همانها که آن شاگر تو بودند، حالا «فرزند خمینی» شده بودند. حالا دیگر آنها بایستی به تو چیز یاد میدادندبینیاز گچ و تخته کسانی که چهارتا تار موی روی صورتشان نصف ریشهای مشتی تو هم نمیشد حالا بزرگتر از همیشه آرمیده بودند زیر مشتی خاک. به هر کدامشان که میرسیدی میپرسیدی: « مسئولیت یعنی چه؟» و سخت میگریستی.* اذان ظهربعد کلی تحقیق، رضایت دادند که «زیبا» را به عقد تو در بیاورند. به عقد توی بچه گتوندی که از جنوب آمده بودی به خواستگاری دختری از رودسر شمال. ۳۱ سالت شده بود. دیدی نمیشود که همهاش دنبال درس بود و فعالیتهای اجتماعی، بالاخره بایستی زندگی هم کرد. حاجآقا اشراقی که آمد تهران تحقیق، همه تاییدت کردند. از آقای دکتر مظاهر صفا که پرسید جواب گرفت که: «چشمتان را ببندید و این ازدواج را انجام دهید، پسر خوب است هم تحصیلات عالی دارد، هم عفیف و نجیب است، هم ...» و او راضی شد که دخترش را به تو بدهد. روز عقد، وقتی که همه برای مراسم شما جمع شده بودند دور سفره و تو و زیبا زیر توری از برادههای کلهقندی بودی، اذان زد. راستش یک جورهایی شاید زشت میبود این که بلند شوی و ... اما تو بلند شد. کاری بود مهمتر از عقد تو که بایستی انجامش میدادی. آستینهایت را بالا زدی و وضو گرفتی بعد هم ایستادی به نماز از همان نمازها که هیچ اصراری به تمام کردنشان نداشتی و آدمی دوست داشت بنشیند و یک دل سیر نگاهت کند. بعد نماز حاج آقا اشراقی به وضوح لبخند میزد خیالش تخت شده بود که دارد دخترش را دست آدم درستی میسپارد.* مادرها و آیههاهمان روزهای تابستای ۳۶ سالگیات که موهای لخت بلندت داشت بیپروا خاکستری میشد، «مادرت» به دنیا آمد. مادر دومت: آیه، مادری به تاریخ تولد ۱۳۷۴۴، یعنی سی و شش سال دیر آمدهتر از تو. با پیشانی پوسته پوسته قرمز و نورسیده. و بر و رویی شبیه همسرت زیبا. خیابانهای درهم تهران را که رد کردی، رو به روی بیمارستان که رسیدی راهروهای طولانی بیمارستان را که گذراندی، رسیدی پشت در آن اتاق. مانند حرمی میمانست بس مقدس که بایستی اول اذن دخولت دهند، ایستادی، خود را آرام کردی. «بسمی» گفتی و در را غافلگیرانه باز کردی او رسیده بود آیه! تازه رسیده بود و با مادرش «زیبا» خلوت کرده بود، زیر نور پنجره. و این نور آیهات را چه قدر اهورایی مینمایاند.به قول خودت مثل تابلوی مریم و مسیح شده بود رفتی جلو، حتی انبوه ریشهایت هم دیگر نمیتوانست نقش شادمانی تو را پنهان کند، خنده چشمانت را پر کرده بود، سلام کردی... آرام با زبانو بلند با چشمانت خم شدی و پیشانی گرمش را بوسیدی، بعد هم خم شدی و دست همسرت را بوسیدی که حالا «مادر»شده بود قبول کنندهی آیهی خدا... و پس از این بس مقدستر از هر آن که پیش از آن میشناختیاش. «تازه به مقام مادری نائل آمده بود...»روزهای بعد، میان خوشخوشان فامیل و آمد و شدشان، روزهای تو بود و او که هرگاه فرصتی پیدا میکردی با آیهات خلوت میکردی و از هر دری که میبایست قبل از شناسنامهای شدنش بگویی با او سخن میگفتی از احساس مبهم لفظ «مادر»که از دو سالگی به بعد نداشتیش و هیچ کس هم برایت از او حرف نمیزد، مبادا که ناراحتت کند، از حرفهایی که میترسیدی فردار روز، همین آیهایت بهشان بخندد؛ حرفهایی که میترسیدی یک روز «حسرت فهمیدن» شان گریبانش را بگیرد، پس برایش نوشتی:(...) دوست ندارم تو سطحی بار بیایی، ولی خدای نکرده، حتی اگر روزی به گریههای من خندیدی، باز هم من ناراحت نمیشوم و از این حرفها که با تو زدهام پشیمان نخواهم شد. چون این حرفها را در ده روزگی تو به تو گفتهام. گوش کردهای و نمیتوانی گوش کردن خودت را پس بگیری یا انکار کنی (...) تو فعلاً زندگی پیش از شناسنامهات را میگذرانی، هنوز در چارچوب یک اسم رسمی محدود نشدهای هنوز آزادی بینهایتی آیا نمیشود همیشه همینطور بیحد و رسم باقی بمانی؟ زندگی اجتماعی قراردادها و مقرراتی دارد که به تو اجازه نمیدهد بیاسم و شناسنامه وارد اجتماع آدمها شوی. آنها برای ورود به هر جای از تو کارت میخواهند حتی اگر روزی از اجتماع آدمها دلت گرفت و خواستی به جنگل بزنی یا دوباره به غاری پناه ببری سر راه جلویت را میگیرند و از تو کارت میخواهند باید ثابت کنی که تو خودت هستی و کس دیگری نیستی میبینی؟ حتی بدیهیترین اصل منطقی را که هر چیزی خودش است انکار میکند. معمولاً آدمها باید به کارتهای کاغذی اعتبار بدهند. در دنیای وارونه کارتهای کاغذی به آدمها اعتبار میدهند. خلاصه جانم برایت بگوید، جانم برای جانت بگوید، چه بخواهی چه نخواهی، به دنیای عجیبی پاگذاشتهای یا سرنهادهای (...) به من قول بده اگر روزی نویسنده یا شاعر شدنی و توانستی مادری را بفهمی و توصیف کنی آن را برای من هم - اگر زنده بودم- و برای دیگران معنا کنی! بالاخره روزی میفهمی مادر یعنی چه. حتی شاید بهتر از من هم بفهمی. چون من هر چه تلاش کنم فوقش معنی پدر را بفهمم و مادر را فقط باید از دور احساس کنم... مادری و ماادرئک مادری؟ یک چشمه برایت بگویم. همین مادری که الان بالای سر تو نشسته و دراد چرت میزند، اما حاضر نیست بخوابد، چون تو یک یا دو عطسه کردهای، یکی از عادات شریفش خواب سنگین و زیاد بود. مثلاً یک شب که من دیر به خانه برگشته بودم در حدود بیست دقیقه زنگ زدم و به در کوبیدم تا ایشان بیدار شدند. تازه بداخلاقترین موقعی که ایشان دارد هنگامی است که، او را که در حال مطالعه خوابش بردهف بخواهی بیدار کنی تا سر جایش بخواب. آن وقت همین آدم، باور کن که بیش از ده شب است که هر شب فقط شاید سه چهار ساعت میخوابد و آن خواب سنگین را خدا آنقدر سبک و نازک کرده که اگر صدای نفسهای آرام تو، کمی بلند و نامنظم شود آن چنان از خواب میپرد و آنچنان تو را عزیز صدا میزند که اصلاً باور نمیکنم این همان آدم باشد. شاید هم همان نیست، چون الان مادر شده است (...).»* استاد مدافعکت شلوار خاکستریات را پوشیده بودی و یکی از آن پیراهن روشنهایت را. ایستاده بودی جلوی تختهی سبز عریض کلاس و پشت میز داشتی از پایاننامهی دکترایت دفاع میکردی.سمت راستت هم اساتید: دکتر شفیعی کدکنی و دکتر اسماعیل حاکمی و دکتر تقی پورنامداریان و دکتر محمود شکیب و دکتر مظاهر مصفا. روبهرویت هم دانش جوها و دیگر اساتید. تو آرام بودی و صبور، دست را صاف تکیه داده بودی به میز و انگشتان کشیدهات را ایستانده بودی روی کاغذ حرفهایت. یک نسخه از «سنت و نوآوری در شعر معاصر» هم کنارت. حرفهایت که تمام شد. سوال شروع شدند. هر سوال را کامل گوش میکردی و بعد از مکثی کوتاه، پاسخ میدادی. تا اینکه هنگامهی سوالی، ناگاه صدایی آشنا از سمت راستت بلند شد که: «سنت و نوآوری در شعر معاصر دکتر قیصر امینپور بهترین پایاننامهای است که بعد از مرحوم معین تا به حال توی این دانشگاه تهران دفاع شده...» استاد شفیعی کدکنی بود. رگ گردنی شده بود. استاد راهنمای تو. هم او که یک بار سر کلاس، بعد نقل یکی از شعرهایت برگشته بود و گفته بود که: «قیصر همینجا که هستی بایست. شعر درست همین جاست...» ناجور روی تو تعصب داشت. بهترین شاگردش بودی دیگر. و حالا شده بود استاد مدافع تو. سرت را انداختی پایین و با آهنگی شرمگین گفتی: «نه استاد! بهترینش صور خیال بود».* لانه جاسوسی «روی دیوارِ سفارتِ آمریکا ایستاده بودی و شعر میخواندی، با یکلا پیراهنِ یقه اسکیِ سفید و آن چهرهی سبزه و آن نگاهِ آرامت. هفتههای اول، بیانیههای دانشجویانِ پیرو خط امام را هم تو ویرایش میکردی؛ آن اولین بیانیهها که اکثرشان توی تاریخ ماندگار شد و کاسهکوزه امپریالیسم را به هم ریخت. گاهی هم چیزی مینوشتی و توی مراسمهایشان، خاصه محرم و صفر، میخواندی. گاهی هم برای مردمی که میآمدند به حمایت، برنامهای میریختی و فعالیت فرهنگی برایشان دست و پا میکردی ... تا اینکه بعد از حدود هفت هشت ماه آنجا بودن، بیرون کشیدی و این شد بهانهای که بگویند «قیصر از سیاست بیرون کشید!». همان موقعها هم نگفته بودی که اهلِ سیاستی! اصلاً تسخیرِ لانه جاسوسی چه ربطی به سیاست داشت؟ سیاست تازه آنموقع داشت درست و غلط بودنِ «تعدی به سفارت ایالات متحده!» را پیشِ خودش بررسی میکرد؛ ... اگر به سیاست بود که، انقلاب هم حالا حالاها زودش بود؛ ... اگر به سیاست بود که ... . تسخیرِ لانه، انقلابِ دومی بود که توِ انقلابی پایت را در آن گذاشتی. همین، بی هیچ تفسیرِ اضافه.»* حتی اگر نباشیبعدِ تصادف، اولین ماه رمضانی که رسید دعوتت کردند به شبِ شعرِ رهبری. آنقدر توی این مدت شکسته شده بودی که رهبر حتی نشناخت تو را. پرسان که ایشان کیست. وقتی شنید «قیصر امینپور»، دستور داد که برایت صندلی بیاورند. تشکر کردی اما تا آخرِ جلسه رویِ زمین نشستی. غزلت آنشب نذرِ امام زمان (عج) بود:میخواهمت چنانکه شب خسته خواب رامیجویمت چنانکه لب تشنه آب رامحو توام چنانکه ستاره به چشم صبحیا شبنم سپیده دمان آفتاب رابیتابم آنچنانکه درختان برای بادیا کودکان خفته به گهواره تاب رابایستهای چنانکه تپیدن برای دلیا آنچنانکه بالِ پریدن عقاب راحتی اگر نباشی، میآفرینمتچونانکه التهاب بیابان سراب راای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخیبا چون تو پرسشی چه نیازی جواب راعلاقهمندان به تهیه این کتاب میتوانند به تهران خیابان حافظ، خیابان رشت، قم، خیابان ارم، ساختمان کوثر، فروشگاه کتابستان، مشهد، کتاب آفتاب، چهار راه شهدا، پاساژ رحیمپور و فسا، کتابفروشی جبهه کتاب مراجعه کرده و یا با شماره ۰۷۱۵۳۳۴۵۳۰۰ جهت خرید تلفنی تماس برقرار کنند. همچنین از طریق پایگاه اینترنتی پاتوق کتاب فردا میتوانند آن را خریداری نمایند. |
↧
قیصر امینپور به دخترش چه نوشت؟
↧