اشعار رحلت پیامبر اعظم (ص) - حاج غلامرضا سازگار گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است دیدم شروع محشر کبرای دیگر است گردون شده سیاه و فضا پر زدود و آه تاریک تر ز عرصة تاریک محشر است گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمین اشک عزا به دیدة زهرای اطهر است گفتم چه روی داده که زهرا زند به سر دیدم که روز، روز عزای پیمبر است پایان عمر سید و مولای کائنات آغاز دور غربت زهرا و حیدر است قرآن غریب و فاطمه از آن غریب تر اسلام را سیاه به تن، خاک بر سر است روی حسین مانده به دیوار بی کسی چشم حسن به اشک دو چشم برادر است ای دل بیا و گریة زینب نظاره کن مانند پیروهن جگر خویش پاره کن *** زهرا به خانه و ملک الموت پشت در از بهر قبض روح شریف پیامبر از هیچ کس نکرده طلب اذن و ای عجب بی اذن فاطمه ننهد پای پیش تر با آن که بود داغ پدر سخت، فاطمه در باز کرد و اشک فرو ریخت از بصر یک چشم او به سوی اجل چشم دیگرش محو نگاه آخر خود بود بر پدر اشک حسن چکیده به رخسار مصطفی روی حسین بر روی قلب پیامبر دیگر نداشت جان که کند هر دو را سوار بر روی دوش خویش به هر کوی و هر گذر زد بوسه ها به حلق حسین و لب حسن از جان و دل گرفت چو جان هر دو را به بر هر لحظه یاد کرد به افسوس و اشک و آه گاهی ز طشت و گاه ز گودال قتلگاه *** پیغمبری که دید ستم های بی شمار از کس نخواست اجر رسالت به روزگار چون ارتحال یافت خلایق شدند جمع تا هدیه ای دهند به زهرای داغدار گویا نداشت شهر مدینه درخت و گل کآن را کنند در قدم فاطمه نثار بر دوش بار هیزمشان جای دسته گل رنگ شرارت از رخشان بود آشکار بابی که بود زائر آن سید رسل آتش زدند عاقبت آن قوم نا به کار بر روی دست و سینة آن بضعة الرسول تقدیم شد سه لوحه به عنوان افتخار سیلی و تازیانه و ضرب غلاف تیغ ای دل بگیر آتش و ای دیده خون ببار آید صدای فاطمه از پشت در به گوش تا صبح روز حشر مباد این صدا خموش |
↧
ای دل بگیر آتش و ای دیده خون ببار
↧