به گزارش جهان، حسین نخلی در گوگل پلاس نوشت:چون سحر شد، حسین [از مکه] به راه افتاد و خبر به محمد [حنفیه] رسید: وضو می ساخت و طشتی پیشِ او نهاده بود. گریست، چنان که طشت را از اشک پر کرد. نزدِ او آمد و زمامِ ناقه ی او بگرفت و گفت: «ای برادر! با من وعده دادی در آن چه از تو درخواست کردم [رفتن سوی یمن] تأمل فرمایی. چه باعث شد که به این شتاب خارج شوی؟» گفت «پس از آن که تو جدا گشتی، رسولِ خدا به خوابِ من آمد و گفت "ای حسین! بیرون رو! که خدا خواسته تا تو را کشته بیند."» ابن حنفیه گفت «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون. پس مقصود از بردنِ این زنان چیست؟ و چون است که تو با این حال آنها را با خود می بری؟» گفت که «پیغمبر به من فرمود "خداوند می خواهد آنها را اسیر بیند."» با او وداع کرد و بگذشت. _________________________ - کتاب آه، ترجمه نفس المهموم شیخ عباس قمی، ص 119 |
↧
ای حسین! بیرون رو! که خدا خواسته تا تو را کشته بیند
↧