به گزارشس جهان، مهدی مذهبی در صفحه گوگل پلاس خود نوشت:داشتم يك مطلبي در مورد شهيد چمران مي نوشتم برخوردم به اين خاطره... خلاصه سه روزه... دقيقا از پنجشنبه تا حالا كه روزگار منو سياه كرده اين خاطره... خدايا تقاص اين بيگناهيان را از هر چي جنايتكار تو دنياست بگير.... چمران، لبنان: هر روز به ديدار جوانان جنگنده در سنگرها ميرفتم. يك روز كنار خيابان، پشت ديواري بلند ايستاده بودم و كمينگاههاي روبرو را نگاه ميكردم. خيابان سا كت بود و من در دنيايي از بهت و حيرت سير ميكردم. آن طرف خيابان در ده متري من خانهاي بود كه بچهاي دو يا سه ساله در آن بازي ميكرد. يك دفعه آن بچه به ميان خيابان دويد. بدون اراده فريادي كه تا به حال نظيرش را نشنيده بودم، از اعماق سينهام بلند شد. در همين حال مادري جوان و مضطرب جيغ زد و با پاهاي برهنه به ميان خيابان دويد. هنوز دستش به كودك نرسيده بود كه صداي تير بلند شد. زن چرخي زد و به زمين افتاد. دست بر سينه گذاشت و خون از ميان انگشتانش فواره زد. دستش رابه طرف بچه دراز كرد و گفت: «آه فرزندم! آه فرزندم!...» نتوانستم تحمل كنم. جاي صبر نبود به سرعت خود را به وسط خيابان رساندم، بچه را بلند كردم و خود را به طرف ديگر خيابان به داخل خانه كشاندم. گلوله بر سرم ميباريد و بچه زير بازويم دست و پا ميزد. به مادر نگاه كردم. هنوز دستش به طرف فرزند دراز بود. وقتي از سلامت ما اطمينان يافت، آهي دردناك كشيد و سرش را بر زمين گذاشت. بچه را در گوشهاي گذاشتم و آماده نجات مادر شدم. در اين هنگام دوستان رزمندهام از هر گوشه، رگبار گلوله به سمت روبرو روانه كردند. كمتر از يك ثانيه ، مادر را به خانه كشاندم. بچه خود را در آغوش مادر انداخت. مادر آهي كشيد و بچه را به سينه سوراخ شده خود فشرد. بچه گريه ميكرد و از گوشه چشم مادر، اشك سرازير بود. بعد از چند لحظه دست مادر، آرامآرام شل شد. آري، او جان داده بود. ... |
↧
اين خاطره شهيد چمران مرا آتش زد
↧