به گزارش جهان به نقل از فارس، «فقط غلام حسین باش» کتاب ۲۹۵ صفحه ای است که توسط انتشارات صریر منتشر شده است. این کتاب توسط حمید حسام –از نویسندگان خبره دفاع مقدس- نوشته شده است.قرار است سه شنبه ۲۷ خرداد ۹۴ ساعت ۱۱ صبح کتاب مذکور در سازمان هنری رسانه ای اوج نقد و معرفی شود.«فقط غلام حسین باش» روایت جانباز سرافراز حسین رفیعی است. برشی از این کتاب را بخوانید.شوق رفتن به جبهه را داشتم. تنها نگرانی ام همسرم بود که او را با بچه ای که در راه داشت به که بسپارم. هنوز غم اخراج از کمیته در دلم بود. حسرت پیوستن به جمع بچه های سپاه را داشتم. اما به خود می گفتم: تویی که لیاقت کار در کمیته را نداشتی، چگونه به سپاه با آن معنویت بچه ها و اخلاص شان راه پیدا می کنی؟اصلا سپاهی شدن شغل نبود که با پیوستن به آن سفره خالی ام را پر کنم. آنها جماعت عاشق و پاکبازی بودند که هیچ سرمایه ای جز اخلاص و عشق به اسلام نداشتند. همسرم می دانست که درونم آشوب و غوغاست. تا به خانه می آمدم، سجاده ام را پهن می کرد و می گفت: حسین، نمازت را اول وقت بخوان، آرامش پیدا می کنی.ایام محرم فرا رسید. شنیده بودم که سپاه، حسینیه بزرگی به نام حسینیه ثارالله راه انداخته. آنها که از جبهه برمی گشتند، تا نیمه های شب آنجا عزاداری و سینه زنی داشتند.به عیال گفتم می خواهم به سپاه بروم. باخوشحالی پرسید: یعنی می خواهی سپاهی شوی؟گفتم: نه، اول باید زیر خیمه امام حسین بروم، به حسینیه سپاه، وگرنه من کجا، سپاه کجا؟لباس سیاهم را پوشیدم. زنجیری را که از کودکی داشتم برداشتم و راهی حسینیه سپاه شدم.حسینیه عطر و بوی عجیبی داشت. انگار رگ و ریشه ام را با گلاب قمصر شیتشو داده باشند. همه جا، نام و ذکر حسین(ع) بود.اولین زیارت عاشورا را آنجا خواندم. حال آدم تشنه در کویر مانده ای را داشتم که ناگهان زیر سیلاب باران سیراب شده است. اولین بار بود که برای چیزی غیر از تعلقات زندگی، مثل خانواده و شغل، به گریه افتاده بودم.آن قدر سبکبال و رها از قید و بندهای دنیایی شدم که خودم را در کربلا دیدم. روضه خوان می خواند: از آن خوشم که شدم نوکر سرای حسین... منم غلام کسی کاو بود گدای حسین...وقتی به خانه برگشتم، دوست داشتم در یک یک خانه ها را بزنم و از اهل آنها به خاطر شیطنت های گذشته، حلالیت بخواهم و به آنها بگویم آن حسین غلام شر و شور امشب مُرد. من الان تازه به دنیا آمده ام و اسمم غلامِ حسین(ع) است.نشاط از سر رویم می بارید. همسرم برق امید را در چشمانم دید. مرا از مادرم بهتر می شناخت. پرسید: حسین آقا، چه خبر؟گفتم: اگر راضی باشی، می خواهم به جبهه بروم. شرمنده تو و توراهیت هستم. اما امشب بویی از عالم معنا به جانم رسیده که زیر و رویم کرده و این عطر و بوی حسینی را باید در جبهه پیدا کنم. آنها که جبهه را دیده اند به خدا نزدیک ترند. |
↧
فقط غلام حسین (ع) باش
↧