گروه فرهنگی جهان: بهاره هستم، سی و دو سالمه، در یک خانواده ی معمولی به دنیا آمدم و فرزند سوم خانواده هستم. از بچگی شیطون و بازیگوش و فوق العاده کنجکاو بودم . دوست داشتم همه چیز رو تجربه کنم و زود بزرگ بشم. در محله ای که ما زندگی میکردیم مسجدی به نام باب الحوائج وجود داشت که همیشه نمازگزاران زیادی در آنجا نماز را اقامه می کردند.من هنوز به مدرسه نمی رفتم و چادر هم نداشتم. در همسایگی ما دو تا خانم مسن زندگی می کردند که خیلی خوش رو و خوش برخورد بودند. ما بچه ها دوست داشتیم همیشه سر راه اونا سبز بشیم تا ناز و نوازشمون کنند و قربون صدقه مون برن. اونا همیشه با چادر سفید به مسجد می رفتند و من با دیدن اونا در چادر سفید لذت می بردم . گاهی توی خونه با پوشیدن چادر عروسی مادرم که سفید بود احساس می کردم شبیه آنها شده ام و به خوبی و خانومی آنها ناگفته نماند چند بار هم یواشکی با چادر مادرم به مسجد رفتم. خانومای مسجد کلی منو تشویق می کردند و من هم کلی حال می کردم.گذشت تا به مدرسه رفتم. کلاس سوم که بودم برای جشن تکلیف ما از مادرها خواستند که برای دخترهای ۹ ساله شون چادر نماز تهیه کنند. مادرم در این مورد چیزی به من نگفته بود. روز جشن که آماده ی رفتن به مدرسه شده بودم، مامان یک بسته به من داد و گفت: بهار ببین اندازته یا نه؟ من از همه جا بی خبر وقتی بسته رو باز کردم از شادی جیغ بلندی کشیدم و با یه شور و حال عجیبی چادر رو سرم کردم طوری که مامان خنده اش گرفت.انگار دنیا رو بهم داده بودند آنقدر خوشحال بودم که یادم رفت از مادرم تشکر کنم.چادری سفید با گلهای ریز قرمز ، احساس می کردم که یک فرشته شدم...با ذوق روی لباس مدرسه پوشیدمش و به مدرسه رفتم. حالا دیگه برای نمازم یک چادر قشنگ داشتم. اولین چادری که مال خودم بود و خیلی دوستش داشتم.تا کلاس پنجم چندین بار چادر مشکی مادرم رو یواشکی بر می داشتم و باهاش به مدرسه می رفتم. با وجود چادر احساس می کردم خیلی بزرگ شده ام ، خیلی خانوم شده ام چون نگاه پر تشویق خانوم ها رو می دیدم که با لبخند از کنارم رد می شدند و ماشاء الله می گفتند.مادرم خودش چادری بود ولی هیچ وقت هیچ کدام از ما رو مجبور به پوشیدن چادر نکرد. حتی وقتی حرف چادر پوشیدن به میون می آمد می گفت: برات زوده ، نمی تونی جمع و جورش کنی ، خاکیش می کنی، می پیچه به پات و می خوری زمین و ... ولی با وجود این حرف ها می دید که من خیلی مشتاق پوشیدن چادر هستم.دقیقا یادمه کلاس اول راهنمایی بودم که بالاخره مادرم برایم یک چادر مشکی خیلی قشنگ خرید. قدش یه خورده بلند بود ولی خیلی مراقب بودم که به زمین نخوره و خاکی نشه. به اندازه ی جونم دوستش داشتم. بارها تو مدرسه به خاطر پوشیدن چادر و حفظ حجاب برتر بهم جایزه دادند و این کار اشتیاق مرا برای پوشیدن چادر بیشتر می کرد. ای کاش اون چادر رو برای یادگاری نگه می داشتم. دیگه از اون به بعد هرسال چادر به خرید لباس های عیدم اضافه شد و مامان هرسال برایم چادر می خرید.سالهای زیادی از اون زمان می گذره و من هنوز مثل همون وقتها به چادرم عشق می ورزم و دوستش دارم.وقتی دخترم به دنیا آمد همه گفتند چادرت را کنار بگذار نمی تونی هم بچه بغل کنی هم چادر رو نگه داری. دو سه روز این کار رو کردم. نمی خوام فکر کنید دارم اغراق می کنم ولی خدا رو شاهد می گیرم آرامش از وجودم رفته بود. نمی تونستم این همراه خوب و همیشگی ام رو رها کنم و شاید برای همین بود که دخترم هم عاشق چادر شد.راستی یادم رفت که بگم یکی از معیارهای همسرم برای انتخاب من چادری بودنم بود ( هرچند بعد از ازدواج اختیار چادری بودن و نبودن را به خودم داد) و برای همین می تونم بگم من خوشبختی در زندگی مشترکم را هم مدیون چادرم هستم.چادر برای من هویت، امنیت، متانت، آزادی ، خوشبختی و بسیاری زیبایی های زندگی ام را به همراه داشت . چادر برای من و از نظر من یک پوشش مقدس است.منبع: باشگاه خبرنگاران