به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده رسول کریم آبادی است:یک ساعتی از اسارت گذشت و ما هم چنان روی رمل ها، زیر آفتاب گرم تابستان شلمچه افتاده بودیم. از دور، چند ماشین جنگی به سوی ما آمدند. فرمانده های بعثی آمده بودند تا اسرا را ببینند و به مافوق هایشان گزارش پیروزی بدهند.ماشینی ایستاد و فرمانده شان که هیبت زشت و صورت پف کرده ای داشت و عینک دودی زده بود، به اسرا نزدیک شد. سربازان عراقی، اطراف فرمانده ی بعثی جمع شده بودند و هلهله و شادی می کردند، تفنگ هایشان را به هم می زدند، پوتین به خاک می کوبیدند و هورا می کشیدند. اسیر بسیجی برای آنها یک برگ برنده بود؛ یک فرصت بود؛ یک غنیمت بود؛ تانک و تفنگ که به دردشان نمی خورد.فرمانده ی بعثی نیم نگاهی به ما انداخت. یاد تعزیه های روستا در محرم افتادم. شمر هیبتی به شکل شیطان داشت؛ مثل همین افسر بعثی، سرخ چشم و بلندقد با چشمان ورقلمبیده، دور میدان، شمشیر به دست نعره می کشید: منم شمر بن ذی الجوشن. از دور معلوم بود که خیلی خشمگین است. از ماشین که پایین پرید، سربازها دورش حلقه زدند. با عصبانیت و خشم چنگ انداخت و اسلحه یکی از سربازها را گرفت. وقتی کلاش را کشید، چون بند اسلحه توی دست سربازگره خورده بود، سرباز با سر به زمین خورد.فرمانده ی بعثی لگد محکمی به پهلوی سرباز زد و غرید. چرخی زد و خودی نشان داد و با خشم به عربی چیزهایی گفت. معلوم بود که بسیجی ها بدجوری حالش را گرفته اند. همان طور که به سوی ما می آمد، یک رگبار هوایی شلیک کرد که ما را بترساند. بعد با غضب آمد و روبه روی ما ایستاد. بچه ها زل زده بودند که ببینند چه خواهد کرد. افسر بعثی با پوتین هایش زخم و جای گلوله های روی تن بسیجی ها را لگد کرد. بعد به سمت من آمد. هیچ کس کم نیاورده بود. هیچ کس ننالیده بود و این، خشم او را صد چندان می کرد. آرزو داشت بچه ها با زاری و گریه به پایش بیفتند و التماس کنند.من چون آخرین نفری بودم که اسیر شده بودم. ته صف قرار داشتم. آن جا برای من مثل ته دنیا بود. فرمانده بعثی آمد و روبه رویم ایستاد. شاید این یک توفیق الهی بود که باز آزمایش دیگری را بگذرانم.کلاشینکف را گذاشت رو پیشانی. روی زمین به پهلو افتاده بودم. در هوای سوزان خرداد ماه شلمچه، از تشنگی، لب هایم به هم چسبیده و خشکیده بود. همه ی نگاه ها به من بود. همه منتظر صدای شلیک تفنگ بودند. رفقا چشم ها را بسته بودند. نمی خواستند آخرین لحظه را ببینند. من شهادت خیلی از هم رزمانم را دیده بودم، اما نوعی دیگر، نه تیر خلاص. نترسیدم و کلمه ای نگفتم. در دلم گفتم اگر قرار است این جا شهید شوم، خدا این طور خواسته و من تسلیم اراده اویم. در چشمانش پیدا بود که می خواهد التماس کنم تا مرا نکشد. زل زدم به دستانش. شروع کردم به خواندن شهادتین.نفس ها در سینه حبس شده بود. من حتی پلک هم نزدم. صدای تپش قلبم را می شنیدم. ثانیه ها به سختی می گذشت. او هنوز منتظر بود که من به التماس بیفتم و گریه کنم تا مرا نکشد. هیچ وقت چنین آرامشی را حس نکرده بودم. آرامشی که داشتم، همه وجود آن بعثی را پر از خشم کرده بود. من فقط نگاهش می کردم و منتظر شلیک بودم. زل زدم به انگشتانش که رفت روی ماشه و خلاصی ماشه را هم کشید. شاید یک ثانیه به شهادتم مانده بود که ناگهان یک هواپیمای ایرانی بالای سرمان ظاهر شد و شروع کرد به تیراندازی و انداختن بمب. عراقی ها با وحشت و ترس گریختند و بچه ها شروع کردند به صلوات و تکبیر و یا حسین گفتن. همه فرار کردند توی سنگرها و پناه گرفتند. فرمانده شان هم که از ترس می لرزید، فرار کرد.مدتی که گذشت و هواپیماهای ایرانی رفتند، همه ریختند بیرون و فرمانده شان سریع پرید توی ماشین فرماندهی و فرار کرد. تحقیر شده بودند؛ از افسر ارشد تا سربازها؛ و ما خنده مان گرفته بود. می ترسیدند که دوباره هواپیماهای ایرانی برگردند. ایفاها آمدند تا کاروان اسرا را سوار کنند. سوارد شدن روی آن ایفاها، برای ما که دست هایمان بسته بودند و خسته و بی رمق و تشنه بودیم، خیلی سخت بود.نفر اول به هر سختی بود، خودش را بالا کشید. فاصله سیم ها کوتاه بود و سوار شدن پشت ایفا را به شدت زجرآور می کرد. چند نفری سوار شدند، نفر پنجم که کمی چاق بود، از لبه ایفا پرت شد پایین و همه را به دنبال خودش کشید. سیم ها دست بچه ها را بریده بود و زخم تا استخوان رسیده بود. یکی که پرت می شد، همه را به دنبال خودش می کشید.به هر مصیبتی بود، سوار شدیم و ماشین حرکت کرد. نمی دانستیم در مرحله بعد کجا و چه سرنوشتی در انتظار ماست. باید برای آزمونی مهم تر و راهی سخت تر آماده می شدیم. از کنار خاکریزها و کانال ها گذشتیم تا رسیدیم به خط سوم خودشان در پشت خاکریز بلند. خیلی از بچه های دیگر هم اسیر شده بودند و با دست های بسته، روی خاک افتاده بودند.عصر چهارم خرداد، هوا به شدت گرم و سوزان بود. موقع پیاده شدن، باز همان حکایت سوار شدن تکرار شد. یکی که به پایین می پرید، نفر بعدی چنان دردی در وجودش می ریخت که قابل توصیف نیست.نیروهای عراقی در این جا بسیار وحشی تر و تندخوتر بودند. مدام فحاشی می کردند و کتک می زدند. ذره ای انسانیت در وجودشان نبود. دریافتیم که هرچه به نقطه امن تری برسیم، با خشونت بیشتری با ما رفتار خواهد شد. از هر کجا که اسیر گرفته بودند، همه را برای اعزام به بصره در پشت این خاکریز بلند جمع می کردند. |
↧
خلبانی که ناجی یک رزمنده شد
↧