Quantcast
Channel: جهان نيوز - آخرين عناوين فرهنگ :: نسخه کامل
Viewing all articles
Browse latest Browse all 18760

مناجات یک رزمنده میان ۳۰شهید+عکس

$
0
0
به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده جعفر ربیعی است:گذشت آرام زمان مرا از وقایعی که در اطرافم می گذشت،کاملاً بی خبر می ساخت. رفته رفته سیاهی شب با تمام لجاجت و استقامت درماندن، جای خود را به سپیدی صبح داد. علایم طلوم صبح آرام، آرام ظاهر می شد. در همین هنگام متوجه شدم از طرف مسیری که نیروهایمان به طرف دشمن رفته بودند عده ای در حال بازگشت هستند.با نزدیک شدن آن ها معلوم شد که از برادران لشگر عاشورا هستند و در حال عقب نشینی اند. هیچ امیدی برای انتقال به عقب توسط آنان نمی رفت، زیرا موقعیت منطقه و خستگی مفرط نیروهای عمل کننده و همچنین وضعیت روحی آن ها، امکان هر گونه کمک کردن به ما را غیرممکن ساخته بود. از نحوه ی عقب نشینی معلوم بود که فرماندهی، بر نیروهایش کاملا تسلط دارد.با گذشت زمان و روشن شدن هوا نیروهای بیشتری را در حال عقب نشینی مشاهده کردم. حالا دیگر شب جای خود را کاملاً به صبح واگذار کرده مشاهده کردم. حالا دیگر شب جای خود را کاملاً به صبح واگذار کرده بود. رفته رفته برادران لشگر محمد رسول الله(ص) را مشاهده کردم. آن ها نیز در حال عقب نشینی بودند. در همین حال زخمی ها صدایشان برای جلب توجه دیگران بلندتر شد. اما حاصلی دربرنداشت. من که فرتوت و خسته در گوشه ای افتاده بودم، متوجه شدم که سه تن از دوستانم به طرف من می آیند.۱ ناخودآگاه صدا زدم: «محسن!»هر سه بالای سرم حاضر شدند و فوراً جهت انتقالم به عقب اقدام کردند. به آن ها گفتم: «پاهایم مجروح شده و قادر به حرکت نیستم.»گفتند: «بر روی دوش تو را خواهیم برد.» و بدون فوت وقت کار خود را شروع کردند. به محض اینکه بر دوش محسن قرار گرفتم متوجه شکستگی پای راستم از زیر زانو شدم. درد شدیدی تمام بدنم را فرا گرفت. دو نفر دیگر پاهایم را جهت جلوگیری از تکان های شدید گرفتند و مرا حرکت دادند. به علت نرمی خاک منطقه که پوشیده از رمل بود، و ضعف شدید بدنی، محسن چندبار زمین خورد و به ناچار جای خود را با سیدحسین عوض کرد و او نیز به همین نحو چندین بار مرا به زمین زد.دشمن متوجه پراکندگی نفرات یگان ها و عدم فرماندهی صحیح و همچنین خستگی مفرط نیروها شده بود و لحظه های مهلت نمی دادو با سلاح های مختلف منجمله دوشکا همه جا را زیر آتش داشت. به این ترتیب مدام بر تلفات ما افزوده می شد. حالا دیگر به سختی می شد از زیر این آتش خارج شد. لذا در همان لحظه به دوستانم گفتم کا مرا زمین بگذارند و خودشان را از منطقه دور کنند.آنها امنتاع کردند. من مطمئن بودم که با حمل مجروح، آن هم به شکل و وضعیت کنونی، عبور از زیر چنین آتشی غیرممکن خواهد بود. لذا خیلی مصمم و مصرانه از آن ها خواستم تا در کنار بوته ای مرا به زمین بگذارند. آن ها نیز در مقابل اصرارم تسلیم شدند.درد همچنان وجودم را پر کرده بود. از آن ها خواستم مرا ترک کنند ولی آن ها امنتاع می کردند و کنارم نشسته بودند. اضطراب داشتند. یک بار دیگر از آن ها خواستم کلیه ی مدارکم را از جیبم خارج کنند و همراه خود ببرند. سیدحسین که مسئول تعاون گردان ها بود این کار را انجام داد و تمامی مدارک را از جیبم خارج کرد.در آخرین لحظات وداع چشم هایشان اشک آلود بود و بغض اجازه ی صحبت کردن را به آن ها نمی داد. بعد از چند لحظه درنگ، با یکایک شان روبوسی و خداحافظی کردم. برخاستند و با تردید، به سمت خاکریزهای قبلی راه افتادند. پی در پی پشت سر خود را نگاه می کردند و مأیوسانه به راه ادامه می دادند، تا بالاخره از دید من غایب شدند.حالا دیگر همه عقب نشینی کرده بودند و من مانده بودم با حدود ۳۰ نفر شهید و ناله هایی از روی درد و سوز که از تعدادی مجروح برمی خاست. دیگر خبری از نیروهای خودی نبود. فقط هر چند ساعتی یک یا دو نفر را که از بقیه افتاده بودند در حال حرکت مشاهده می کردم. دیگر حتی از آتش سنگین و موج های پی در پی انفجار نیز خبری نبود.تنها گلوله های توپخانه بود که هر چند گاه یک بار در اطرافم منفجر می شد، ولی هیچ احساس خوف و هراسی نسبت به این انفجارها نداشتم. رفته رفته خورشید نیز از بالای سرم می گذشت و مسیر خود را به سمت غرب طی می کرد. لحظه ها، بی امان و دمادم می گذشتند. گهگاه چشم هایم را می گشودم و به اطراف می نگریستم که آرام و ریز سیاهی ها به زمین می خزند. حالا دیگر خورشید جای خود را به تاریک شب داده بود.درد همچنان بر وجودم مستولی بود. پای راستم به شدت می سوخت. از خود بی خود شده بودم. ظلمات بر همه جا حاکم بود و فقط منورهای عراقی ها گاهگاهی منطقه را روشن می کرد. غرق افکار و تخیلات خود بودم که ناگهان صدای آرامی مرا به خود آورد. صدا حاکی از گفتگوی آرام بی دو نفر بود. آن ها درباره ی وضعیت منطقه با یکدیگر صحبت می کردند. دقت کردم. خودی بودند. یک نفرشان زخمی بود و دیگری زیر بغل او را گرفته بود. مردد بودند! به علت وجود میدان مین با احتیاط از منطقه عبور می کردند. با صدایی ضعیف صدایشان کردم: «برادر!» مضطرب شدند. نگاهشان به سمت من چرخید و با اضطراب مرا نگریستند. فکر می کردند عراقی باشم. گفتم: «برادر! ایرانی هستم. نترسید.» آهسته با دلهره و وسواس جلو آمدند. خودم را به طور کامل نشان شان دادم. وقتی دیدند زخمی هستم آرام شدند. یکی از آن ها با صدایی آرام گفت: «ترسیدم.»گفتم: «می دانم! برای همین گفتم ایرانی هستم.»گفت: «چرا اینجا افتادی؟»گفتم: «قادر به حرکت نیستم.»گفت: «چرا بچه ها کمک نکردند؟»گفتم: «شرایط طوری بود که این امکان برایشان نبود.»در حالی که نگرانی از دیدگانش هویدا بود، گفت: «آب و غذا داری؟»گفتم: «دارم، ولی نمی توانم بخورم.»یکی از آن دو نفر که سالم بود فوراً یک کنسرو و یک کمپوت باز کرد و به من خوراند. بعد هم نیمی از کمپوت را در اختیار دوست مجروحش گذاشت. من نیز مسیر میدان مین را نشان دادم و اطلاعاتم را در مورد وضعیت منطقه در اختیارشان گذاشتم. بعد از پایان صحبت هایمان، آن ها در حالی که به من روحیه و وعده ی کمک رسانی می دادند، خداحافظی کردند و به راهشان ادامه دادند.حالا دیگر برای بار دوم، با رفتن این دو نفر، در کنار تعدادی از شهیدان و مجروحانی که در گوشه و کنار بوته ها و تل های رمل افتاده بودند، تنها ماندم. انگار این بیایان انتها نداشت. آن ها محسن حیات پور، سیدحسین برقعی و موسی عبدلی بودند که حیات پور و برقعی بعدها شهید شدند.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 18760

Trending Articles