به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان؛ خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده جانباز سرهنگ اطلاعات نظامی حسین حسینی است:یک زوج یاکریم در محوطه ی اردوگاه پرواز می کردند و حسادت اسرا را بر می انگیختند. با جمشید رضایی رضوان (با قدی بلند وچهره ای ترکمن مانند) اکبر رحمانی واکبر چابک (جمعی لشگر ۷۷خراسان هر دو با قد متوسط واندامی متناسب ) در اردوگاه قدم می زدیم. سرهنگ خلبان آراسته را دیدیم که آتش روشن کرده از بال و پر روی زمین متوجه شدیم که یکی از یاکریم ها را شکار کرده و مشغول کباب کردن می باشد. من به او گفتم بیچاره گناه داشت. او گفت گناه من دارم که اینجا هستم . بعد گفت: «شما جوان هستید موانع دور اردوگاه کم است و تا قدرت جسمانی شما خوب است فرار کنید والا معلوم نیست چند سال این جا بمانید.»این دو جمله را که به فاصله ی زمانی ۲روز شنیدم عزم من را برای فرار جدی تر کرد. مسئله را با جناب صحت در میان گذاشتم.ایشان گفت با توجه به برقراری آتش بس امکان دارد مذاکرات به نتیجه برسد و عید ۶۸ را در ایران و کنار خانواده هایمان باشیم.شایعه در اردوگاه موج می زد هر کسی چیزی می گفت هر رفت وآمد و حتی تغییر رفتار نگهبانان عراقی تفاسیر خاص خودش را داشت. اما شوق آزاد شدن در وجود همه لبریز بود.چند روز گذشت؛ تصمیم به فرار در من تقویت می شد راه کارهای مختلف رابررسی می کردم. رفتار نگهبانان را زیر نظر داشتم سربازانی که حداقل ۳۰ سال سن داشتند و چند نفر از آنان هم عروس و داماد داشتند.دو نفر از سربازان عراقی با مدرک لیسانس ریاضیات به دلیل اینکه شیعه هستند سرباز عادی سرباز بودند و برادران جعفری به آنها فارسی آموزش می دادند.سیم خاردار اطراف اردوگاه، برجک ها، تعویض نگهبان، رفت وآمد خارج از ارودگاه کاملاً وقتم را پر کرده بود.می دانستم برای فرار نیاز به آمادگی جسمانی ضروری است. ورزش را شروع کردم؛ دویدن و نرمش و با علی پیغون (جمعی لشگر ۷۷با قدی بلند و لاغراندام اما عضلانی و ورزیده و خنده رو) دفاع شخصی تمرین می کردم.آموختن زبان عربی را با پرسیدن کلمات و جملات ساده از مجتبی و محسن جعفری(لشگر ۷۷-هردو با قد متوسط و حزب اللهی به تمام معنا)که برادر بودند شروع کردم. با راهنمایی علی پیغون شلوار نظامی خاکی رنگی را که داشتم تبدیل به کیسه انفرادی کردم؛ درز پاچه های آن را شکافته و دو پاچه را به هم دوختم.مقداری وسیله (پتو، ملحفه، کفش کتانی، دشداشه، لیوان و...) برای اردوگاه آوردند که توسط ارشد اردوگاه جناب سرهنگ گلستانه بین آسایشگاه ها تقسیم شد.زنده یاد جناب سرگرد حاج داود گل مکانی (با موهای کم پشت قد کوتاه و چاق اما بسیار خوش اخلاق و صبور) ارشد آسایشگاه ۶ (در آسایشگاه به ۵ گروه ۹ نفره تقسیم شده بودیم) برای تقسیم با همه مشورت کرد.به هر نفر ۲پتو و یک ملحفه و به هر گروه یک لیوان رسید. کفش ها بزرگ بودند و تصمیم به قرعه کشی شد (مسئول گروه ما جناب صحت بود و هر چه ایشان می گفتند ما با دل و جان قبول می کردیم) یکی از کفش های شماره ۴۲ که کاملاً اندازه پای من بود به اسم من درآمد و از ۵ ملحفه باقیمانده یکی نصیب من شد.دشداشه ها راه راه بودند و برای ما که اولین بار از آنها استفاده می کردیم جالب بود.با استادی پیغون یکی از ملحفه ها تبدیل به شلوار و پیراهن شد(با یک نصفه تیغ کهنه به جای قیچی و یک سوزن برای کل آسایشگاه) و با لبه ی ملحفه بند شلوار درست کردم که حکایت ها داشت. ساختمان مخروبه ای در ارودگاه بود که قبلاً از آن به عنوان توالت استفاده می کردند. علی گفت اگر بتوان این جا نقب زد می توان راحت به آن طرف سیم خاردار رسید. خاک آنجا رمل بود و برای نقب زدن باید کار گروهی انجام می شد و اما من تصمیم داشتم تنها اقدام به فرار کنم به این دلایل (بار شکست یا پیروزی بر دوش خودم باشد. اگر شکست خوردم کسی به خاطر من گرفتار نشود. امنیت کار بالا و لو رفتن قضیه به حداقل برسد.)روزی ۳ بار آمار گرفته می شد. با توجه به وضعیت زمین اطراف اردوگاه و فاصله ی زمانی بین آمارها بهترین زمان بعد از آمار عصر تا آمار صبح بود. یعنی تاریکی شب. اما مشکلات هم جای خود داشت. اوایل فقط یک شیر آب در محوطه بود که همه ی کارهای شستشو، نظافت و حمام و آب خوردن با همان انجام می شد. با قطع آب؛ تانکر تخلیه ی فضولات به داخل اردوگاه می آمد و آب می آورد و گاهی هم فضولات اردوگاه را تخلیه می کرد. راه کار خوبی بود. می شد زیر خودرو پنهان شد یا وقتی پر از فضولات بود داخل تانکر شد به امید اینکه نگهبانان آن را بررسی نکنند. اما نگهبانان آن را در دو مرحله و به طور کامل بررسی می نمودند. آقا مجتبی به دلیل کار در آشپزخانه و خبازخانه زودتر از بقیه از آسایشگاه بیرون می رفت و دیرتر از همه برمی گشت. از او اطلاعا تی در خصوص وضعیت ارودگاه واطراف آن و نورافکن ها خواستم یکبار گفت اگر شنیدم فرار کردی اصلاً تعجب نمی کنم. |
↧
برای فرار به ماشین تخلیه چاه پناه بردم
↧