به گزارش جهان به نقل از فارس، جنگ تحمیلی چهره ای خشن از یک تهاجم را به دنبال دارد که در آن تجاوزگری عدهای و در مقابل قربانی شدن عدهای دیگر را به دنبال دارد که یکی از اشکال تجاوزگری آن اسارت است . آنچهمیخوانید خاطرهایی از این دوران است. بعد از این که به اسارت نیروهای دشمن درآمدیم به پشت منطقه و جبهه عراقیها و به سمت شهر بصره انتقال داده شدیم و در مدت دو روز از شدت تشنگی و گرسنگی به حالت اغماء افتادیم و هر چه فریاد میزدیم و آب درخواست میکردیم ترتیب اثری داده نمیشد.بعد از دو روز به اردوگاه بعقوبه منتقل شدیم. در روزهای اول اسارت سختیهای زیادی متحمل شدیم. حتی تعدادی از افراد ضعیف به علت گرسنگی شهید شدند و جان سپردند. به این فکر افتادیم که خودمان باید مسأله را حل کنیم و بچهها را به گروههای مختلف تقسیم کردیم که بعداً مسأله را حل کنیم که بعداً مسأله غذای مان حل گشت، ولی مقدار غذا هیچکس را سیر نمیکرد و روزهای اول خیلی برایمان مشکل بود چرا که در طول یک شبانه روز فقط یک وعده غذا میدادند.موقع آمار گرفتن عراقیها ما را در زیر آن آفتاب سوزان بیرون میبردند و به خط میکردند تا سرشماری کنند. گاهی برای این کار از سنگ استفاده میکردند. هر برادری را که میشمردند با سنگ بر سر او میزدند و رد میشدند.وقتی به افسرانشان در این مورد اعتراض میکردیم میگفتند این مسأله برای ما حل شده است، چون باید با دشمنان این گونه رفتار کرد. در طول مدت اسارت هر لحظه عراقیها اراده میکردند که از ما آمار بگیرند در هر شرایطی بودیم ما را به خط میکردند و از ما آمار میگرفتند.در اردوگاه بعقوبه برنامه روزانه یک اسیر به این صورت بود: ساعت هفت تا هشت و نیم آمار بود تا این که مسوولین صبحانه ببرند و صبحانه بیاورند. یک اسیر ابتدا پتوهایش را تمیز میکرد و بعد سطل را در صف آب میگذاشت. بعد از نیم ساعت نوبت آب گرفتن میشد. وقتی آب تهیه کرد فوراً آن را مصرف میکرد و مجدداً سطل را در نوبت میگذاشت و میایستاد تا لباسهایش را بشوید. بعد هم میآمد و صبحانه که مقدار کمی عدسی بود میگرفت و میخورد. بعد میرفت لباس میشست.اگر هم کارهای دستی داشت بقیه وقت را سرگرم انجام کارهای دستی بود و اگر کاری نداشت پیشبچهها میرفت و مینشست تا وقتی که آمار ظهر ساعت دوازده را میزدند که سر آمار مینشستیم تا ساعت یک و نیم میشد. بعد از اتمام آمار بچهها میرفتند و ناهار میآوردند.گروهی که میرفت و ناهار میآورد به نام گروه ۵۱ معروف بود. سرباز عراقی میآمد و صدا میکرد: ۵۱!و بلافاصله یک سری از بچههای هیکلدار میرفتند و غذا میگرفتند.البته این گروه به خاطر این که کارشان زیاد بود یک مقدار غذا اضافه میگرفتند. بعد از صرف ناهار عدهای از بچهها بیرون میرفتند و با سوزاندن ابر و کاغذ داخل قوطی چای درست میکردند و میخوردند.تقریباً ساعت چهار بعدازظهر دوباره وقت آمار میشد تا ساعت شش. بعد از اتمام آمار، داخل آسایشگاه میآمدیم و در قفسها بسته میشد. البته بچهها همیشه نمیتوانستند حمام کنند، بلکه هفتهای یک بار موفق به حمام کردن میشدند. تا فردا صبح و این برنامه یک اسیر در طول روز بود.در اردوگاه نهروان نیز تا حدود زیادی به این شکل بود. یعنی متأسفانه وضعیت خوبی حاکم نبود. در هر ۲۴ ساعت به هر یک از ما یک نصفه نان ساندویچی میدادند. هیچ ظرفی برای خوردن آب در اختیار نداشتیم. یک شیلنگ در آسایشگاه گذاشته بودند که برادران صف کشیده و از آب آن استفاده میکردند.بالاخره روز موعود فرا رسید و خبر تبادل اسرا در روز جمعه ۲۶ مرداد ماه ۱۳۶۹ از طریق تلویزیون عراق پخش شد و همه بی صبرانه منتظر مبادله بودیم. بالاخره بعد از سالها اسارت در روز آزادی ۱۳۶۹.۶.۲۳ بود که چشم من و بچهها که با من در اردوگاه بعقوبه بودند به جمال نیروهای صلیبسرخ روشن شد و بالاخره پس از مدتی به سمت مرز ایران حرکت کردیم و زمانی که وارد میهن عزیزمان شدیم مورد پذیرش و استقبال مردم و مسئولین قرار گرفتیم.در روز آزادی ۱۳۶۹.۶.۲۳، در حالی که سوار بر اتوبوسها شده بودیم تا به سوی ایران حرکت کنیم ناگهان عراقیها یکی از روحانیون فعال و از رهبران اردوگاه به نام «حاجآقا زمان بزاز» را از ما جدا کردند. وقتی این موضوع را دیدیم و دریافتیم که میخواهند او را دوباره به زندان برگردانند به نیروهای صلیبسرخ که در آنجا بودند مطلب را رساندیم و همه با هم از اتوبوس خارج شدیم و به طرف عراقیها که حاجآقا بزاز را محاصره کرده بودند حمله کردیم و با آنها درگیر شدیم و بالاخره موفق شدیم که او را از چنگال آنها درآوریم و با خود سوار اتوبوس کنیم. |
↧
نجات حاج زمان بزاز از چنگال بعثیها
↧